«منزل و خانه، قلب امنیت ما در این جهان دستخوش تغییر است.» (باندز، ۱۳۹۰: ۳۳۰) قطعا چنین تصوری را نه تنها در بسیاری از منابع نوشتاری ترجمه شده به زبان فارسی بلکه نزد بخش قابل توجهی از افراد جامعه امروز ایران میتوان سراغ گرفت؛ آنهایی که با نویسنده کتاب «نظریه اجتماعی شهری؛ شهر، خود و جامعه» موافقند که در جامعه ریسکی امروز، خانه برای دارندگانش تیپی از «امنیت هستیشناختی» را به همراه میآورد. (همان: ۳۴۴) و همین افراد تمام تلاششان را برای مالکیت سقفی از آنِ خود به کار میبندند و احساس بر آنست که با طی کردن این مرحله فوقالعاده دشوار، خط پایان بازی فرا رسیده و پرچم پیروزی برای آنها افراشته میشود. این یادداشت، روایتی توصیفی از تجربه نگارنده در این حوزه است که پس از ارتقاء درجه از موقعیت به ظاهر «پست»، «ناگزیر» و «نامطلوبِ» مستاجری و تبدیل شدن به موقعیت «درخشان»، «خواستنی» و شاید تاحدی «رویایی» صاحبخانه بودن زندگی ما چه سرنوشتی پیدا کرد، موضوعی که شاید کمتر مورد بررسی قرار گیرد چون در شرایطی که مسکن در وضعیت بحرانی و کمبود قرار دارد توجهها بیشتر معطوف به تامین آنست، ولو شده به شکلی صوری. اما باید توجه داشت که این موقعیت، گذراست و به هر حال، دیر یا زود ما در مقابل چنین پرسشی قرار خواهیم گرفت که چرا افرادی که با تلاش بسیار، صاحبخانه میشوند دوباره رفتارهای مستاجری را از خود بروز داده و در آرزوی ترک سریع خانههایشان هستند و یا حتی در بسیاری از موارد، آن را به قصد خانهای اجارهای ترک میکنند؟ این «شبه صاحبخانگی» را چه طور میتوان تحلیل کرد؟
نگارنده دقیقا از ۶ سال پیش «صاحبخانه» شده است، خانهای که درواقع با پیشخرید یکی از واحدهای انبوهسازیشده اطراف شهر حاصل شد. آن چه ما خریدیم، خانه نبود تنها اسکلتی بدقواره در زمینی کوچک بود که کارفرما سعی داشت به مدد قوه خیال، تصویری خیالانگیز از قصری زیبا ولی کوچک را در ذهن ما نقاشی کند، چیزی که باندز به نقل از کرنز و قیلو آن را «فروش تصویری از یک منطقه» در «فرآیند خلق اصالت» مینامد. (همان: ۱۵۵) ما میلیونها تومان برای خرید یک امر ذهنی، چیزی از جنس تخیل و تصویر پرداخت کرده بودیم، تصویری که دو بُعد را شامل میشد. بخشی از آن جنبه مادی داشت و به زیباییهای فرضیِ خانه نیمهکاره بازمیگشت و بخشی دیگر، به همان احساس امنیت هستیشناختی، همان که میتوان آرامش یافتن نسبی زندگی، پس از صاحبخانه شدن نامید. به موازات تکمیل تدریجی و آرامِ ساختمان، تصویر خیالین ما نیز قوت میگرفت و روح بیشتری پیدا میکرد. حتی در تمام ماههایی که پیمانکار، کار را راکد رها کرده بود ذهن ما در حال خیالپردازی بود.
بعد از نوساناتی که در قیمت خانه پیش آمد و دشواری تهیه مبلغ اضافهای که پیمانکار طلب کرد، تاخیر یک ساله در تحویل ملک، اختلافاتی که سر اولویتها و تعیین واحدها پیش آمد، ایده صاحبخانه شدن تا حدی بار منفی گرفت ولی همیشه همان اعتقاد به امنیت هستیشناختی بعد از آن، مدارا را قوت میداد. فرو ریختن بُعد مادی خانه، زمان زیادی لازم نداشت و در همان ماه اول تحویل کلیدها، صورت گرفت؛ وقتی که «قصر کوچک رویایی» را با آن ویژگیها و خصوصا با دیوار اوپنی که به واسطه رطوبت طبقه بالا ریخته بود و اعتراض همسایه طبقه پایینی که سقف سرویس بهداشتیشان توسط رطوبت کف سرویس ما تخریب شده! با این حال هنوز بعد غیرمادی آن تصویر، از ما و این تصمیم سختمان حفاظت میکرد.
خانه را تا ۵ سال اول، رهن و اجاره دادیم چون فشار قسطها و ضرورت تامین قرضها به لحاظ اقتصادی اجازه نمیداد خودمان ساکن آن شویم؛ اتفاقی که در بازار مسکن امروز ایران رایج است و در فرمولبندی قیمت خانهها در کنار مبلغ وام و مبلغ نقدی، مبلغ رهن هم آورده میشود. همواره اما این تصور وجود داشت که زیستن در خانه خودمان، تجربه منحصر به فردی خواهد بود. ۵ سال نیز با این رویا و تلاش برای فراهم کردن شرایط طی شد و در این مدت، ۵ خانواده مختلف، زیستن در این خانه را تجربه کردند: هر سال، یک خانواده.
نهایتا در سال ششم که به لطف تورم و پلکانی نبودن قسط بانک، قدرت اقتصادی ما مجال زیستن در خانه خودمان را داد اثاثکشی کردیم و جالب آنست که اگر مستاجرها توانستند یک سال دوام بیاورند ولی این تجربه برای مایی که مالکش بودیم نه ۹ ماه هم نکشید! کمبودهای زیادی به لحاظ کالبدی در محیط وجود داشت: حمل زباله با مشکل مواجه بود، کنترل آبهای سطحی معابر به بدترین شکل ممکن صورت میگرفت، پس از گذشت چندین سال، هنوز یک سیستم نشانهشناختی حداقلی برای آدرس دادن و گم نشدن در فضا ایجاد نشده بود، فازهای مسکونی بعدی ساخته شده بودند و شهرک همچنان از نداشتن مغازه عمیقا رنج میبرد، قوانین هر روز تغییر میکرد و در آخرین مورد، قطعه زمین مجاور ما که تنها زمین ساخته نشده در کوچه بود شروع به ساخت کرد و طبق قانون جدید، نیم متر پیشروی داشت به طوری که کلا نور و منظره ما را گرفت و وقتی اعتراض کردیم تنها پاسخی که به ما داده شد، تغییر قانون بود!
همه اینها یک طرف و احساس غربت ناشی از زیستن در آن فضا، طرف دیگر. به واسطه اثاثکشی به شهرک مذکور، از موقعیتهای شغلی پیشینمان فاصله زیادی گرفتیم، با این امید که خانه خودمان است و به هر حال آن جا هم نوساز است و فرصتهای زیادی برای کار وجود دارد. اما در تمام مدتی که ما ساکن خانه خودمان بودیم جز یک موقعیت کاری ساده، فرصت دیگری مهیا نشد که آن هم از قضا در شهر دیگری با ۱۰۰ کیلومتر فاصله بود! تخصص ما مرکزمحور بود و شهرکی حاشیهای به آن شیوه، نه تنها نیازی به ما نداشت بلکه حتی شناخت درستی نیز وجود نداشت. در نتیجه، ما بخش زیادی از زمان را در اتومبیلمان و بین فضاها زندگی میکردیم. آن چه به خوردنش عادت داشتیم را چند مغازه شهرک که آن هم در بافت روستایی قدیمیاش بود نداشت و بیشتر نامهای کالاها برایمان ناآشنا بودند چون فروشندهها میگفتند قدرت خرید مردم پایین است و مجبورند بر مبنای قیمت، جنسها را انتخاب کنند. در تمام آن مدت حتی نان روزانهمان را از خارج از آن جا تهیه میکردیم. رژیم غذایی گیاهخواری، مبتنی بر سبزیجات است که در مغازههای میوهفروشی شهرک جز چند قلم ساده و روتین مثل سیبزمینی و پیاز و… چیز دیگری پیدا نمیشد و حتی تهیه خوراک ما دچار اختلال شده بود. حرف مشترکی با مغازهدارها وجود نداشت و اغلب گپوگفتهای ساده، به اختلاف نظرهایی میانجامید که اگر ادامه داده میشد دلخوری پیش میآمد، مثل ایده پرداخت یارانهها که بسیاری از ساکنان، مدافع سرسختش بودند و استدلالهایشان تنها مبتنی بر حوزه محدود خانه خودشان که شاید حق هم داشتند. فضای عمومیای هم برای اوقات فراغت نبود و قدم زدن در همان چند خیابان نصفه و نیمه نیز، به واقع هیچ جذابیتی نداشت. همسایهها گرچه انصافا خوب و محترم بودند ولی هیچ نقطه اشتراکی بینمان نبود جز این که همهمان سرمایه و وضعیت اقتصادی نسبتا مشترکی داشتیم. طبقه پایین ما در یک واحد ۵۰ متری، ۸ نفر زندگی میکردند! طبقه روبهرویی با طبقه بالایی از داخل راهپلهها با صدای بلند، روزی چند بار گفتگوهای دوستانه داشتند. راهپلهها را مصوب میشد که خودمان و به صورت اشتراکی بشوییم و بسیاری مراسم و میهمانیها بین زنان همسایه بود که پذیرفتن و رد کردنشان به یک اندازه سخت مینمود و مدام، موقعیتهایی دشوار را به لحاظ فرهنگی خلق میکرد.
درنهایت، فرار را بر قرار ترجیح داده و حتی صبر نکردیم که مستاجری برای ملکمان پیدا شود. دوباره با چند قرض و وام، پولی تهیه شد و خانهای قدیمی را در بافت اجتماعی و فرهنگیای که مشابه خودمان بود «کرایه» کردیم و این گذار به موقعیت «مستاجری» به مراتب شیرینتر از آن نائل شدن به جایگاه رویایی «صاحبخانگی» بود. حال چندین ماه است که برچسب مستاجر روی ما خورده است. فشار اجاره ماهیانهای را داریم که برخلاف قسط، پسانداز نمیشود. خانه، قدیمی است و مخارج و دردسرهایی را روی دستمان میگذارد. چند ماه دیگر باید به ترک این فضا یا افزایش مبلغ کرایه فکر کنیم که خود این میتواند فشار روانی ایجاد کند ولی اکثر این دلمشغولیها را در خانه خودمان هم داشتیم و به مراتب بیشتر. در عوض این جا کسی به کارمان کاری ندارد، با مغازهدارها میتوانیم خوشوبش کنیم و حس زیستن در یک اجتماع محلی را داشته باشیم، تمام موادی که برای زندگی روزمرهمان نیاز است همین حوالی هست، به روابط کاری و دوستانمان نزدیکیم، زمان کمتری را بین فضاها و در جاده میگذرانیم و تازه موقعیتهای کاری جدیدی نیز به وابسته همین فضا برایمان پیش آمده است. این جا ساختمانها قدیمی هستند ولی تراکم پایینتر است و فضای سبز قابل توجهی دارد. طراحی خانه به شکلی است که حداقل دیوار مشترک بین همسایهها هست و آن هم اختصاص به فضاهای عمومی دارد و نه خصوصی و در نتیجه، سکوت و خلوتی خواستنی را به ما میدهد.
ما از موقعیت مستاجری در این خانه جدید کاملا رضایت داریم و حالا تنها کابوسمان مالکیت خانهایست که خیلی زودتر از انتظار ما دارد به سمت فرسودگی میرود. با ساخت فازهای جدیدتر و نوسازتر و دارای وام بیشتر در منطقه، مشتریای برای فروش ندارد و تنها افرادی جذب آن میشوند که موقعیت اقتصادیشان به مراتب پایینتر از ماست و اجارهنشین این فضاها میشوند که تعامل با آنها نیز خودش قصهای دراز است…
این چنین میشود که خانه را حداقلی تعریف کردن و به نیاز سرپناه در سلسله مراتب نیازهای مزلو تقلیل دادن با سرعتی عجیب، فضاهایی را خلق میکند که به اصطلاح عامیانه: «روی دست صاحبانشان میمانند.» و آن «امنیت هستیشناختی» همچنان حاصل نمیشود گرچه ساختار، تو را صاحبخانه کرده است. این جاست که با تمام وجودت میخواهی از این صاحبخانه بودن فرار کنی و به همان موقعیت مستاجری پیشین «پناه» ببری. این را بدون شک میتوان بخشی از فلسفه شکلگیری قشری دانست که من «شبه صاحبخانه» نامگذاریشان کردهام.
منبع:
باندز، مایکل، ۱۳۹۰، نظریه اجتماعی شهری (شهر، خود و جامعه)، رحمتالله صدیق سروستانی، تهران، انتشارات دانشگاه تهران.