«داریوش و بانو» عنوان مستندی حدودا ۳۰ دقیقهای به کارگردانی فرشاد فدائیان است که در آن، گوشههایی از زندگی داریوش یکتاشناس و همسرش بانو که هر دو در روزگار پیری به سر میبرند به تصویر کشیده شده است. این زوج زرتشتی که از نبود فرزندانشان و تنهایی، شدیدا گلهمند و غمگین هستند در یک خانه حیاط مرکزی قدیمی و بزرگ زندگی میکنند که گرچه فرسوده و در حال تخریب است ولی واجد ارزشهای معمارانه و زیباییشناسانه جالب توجهی است. مستند فدائیان درواقع ثبت تجربه این دو، از زندگی در این خانه و این شرایط، آن هم در آخرین روزهای سال ۱۳۸۳ است که در سنت ایرانی، همه جا حال و هوای عید و پویایی و شادی تحویل سال حکمفرماست.
موضوعی که در لابهلای روزمرگیهای داریوش و همسرش نیز دیده میشود. او بیشتر زمان خود را به خواندن متون مذهبی یا گوش دادن به نوارهای کاست حاوی این اوراد میگذراند و گه گاه با قرار دادن کلاهی بر سر، به «بیرون» میرود، لفظی که ما نمیدانیم در مورد او دقیقا به کجا اشاره دارد و دوربین فدائیان نیز کنجکاویای نسبت به آن نشان نمیدهد چرا که ظاهرا قصد دارد بر درون متمرکز باشد. همسر داریوش نیز که غم سنگین دوری از فرزندان، به کرات گریهاش را جلوی دوربین درمیآورد، با امور زنانه خانگی چون پخت و پز، بافتنی و… خود را سرگرم میکند. تلاش مشترک آنها برای خانهتکانی آخر سال و نیز برگزاری محقرانه و انفرادی برخی مناسک سالیانه در خانه، بخشی از همین روزمرگیهاست که ما شاهدش هستیم.
فیلم همچنین به فضاهای مختلف خانه سرک کشیده و با مکثی، تزئینات و اشکال آنها را ثبت میکند و بنابراین میتوان گفت تاکیدی خاص بر معماری و کالبد آن نیز دارد. خانه، بزرگ است و تنوع گستردهای از فضاها، کاربریها و فعالیتها را در خود جای میدهد. به راحتی میتوان آسمان و افق را در درون حیاطش دید، تجربهای که دوربین فیلمساز بارها ما را در آن شریک میکند. حضور نور در بخشهای مختلف خانه مشهود است و برای بسیاری از ما زمانی که انعکاس آن را روی فرش کف خانه میبینیم میتواند ابعاد نوستالژیک عمیقی پیدا کند. یاد روزهایی که آفتاب، چنان به درون اتاقها نفوذ میکرد که حفاظت از فرشها و جلوگیری از رنگپریدگیشان دغدغه اهل خانه میشد و روفرشیهایی که سپر بلای فرش میشدند؛ قایمموشکبازی غریبی با آفتاب که این روزها در خانههای این شهرهای متراکم و شلوغ دیگر خبری از آنها نیست و جای خود را به تلاش عموما نافرجامی برای شکار باریکههای ملایم نور خورشید داده که پس از گذر از آن انبوه حجمهای کالبدی و فیلترهای شیشهای و پارچهای دیگر جانی برایشان باقی نمانده است. یاد روزهای کودکی که همین آفتاب، چه وسیله خوبی برای بازی و ماجراجوییهای کودکانه ساده بود. وقتی بهناگاه سر میرسید و به جداره خودکار بیکی که با آن در حال مشق نوشتن بودیم برخورد میکرد و تلالو رنگی آن روی دفتر سفید، دنیایی از کشف و شهودهای رنگارنگ بود. وقتی که با یک آینه کوچک، آن را به خانه همسایه میانداختیم و کدی ارتباطی بین ما و دوستانمان میشد. وقتی با یک ذرهبین کوچک آن را در یک نقطه متمرکز میکردیم و به ناگاه، با سوختن یا آتش گرفتن برخی مواد، غافلگیر میشدیم و… و همین نور و آفتاب، یکی از همبازیهای تمام روزهای کودکیمان بود. وقتی که ابری از بالای سر ساختمانمان رد میشد و به ناگاه، حجم نوری اتاق کم میشد و اندکی بعد ابر میگذشت و نور دوباره میآمد. ساعتها زمان ما با آسمان میگذشت و تخیلاتی که با دیدن آن در ذهن متولد میشدند و تا پستی و بلندیهای ماه میرفتند. ابرهایی که هیچ وقت شکلشان تکراری نمیشد. ستارههایی که اگر کنار دیوار میخوابیدیم از پنجره اتاق قابل دیدن بودند و حتی نور ماه در شبهایی که چراغ سر کوچه تصادفا خاموش بود و درکی نصفه و نیمه از مهتاب ادبیات فراهم میکرد. رنگینکمانی که یک بار از پنجره کوچک راهپلههای پشتبام کشفش کردیم و آن قدر هیجانزدهمان کرد که سراسیمه دویدیم تا به بزرگترهایمان بگوییم کشف نادر ما را ببینند! و تازه انجا و بعد از این مواجهه بیواسطه بود که با مفهومی به نام رنگینکمان آشنا شدیم و چه روزها که پشت پنجره، منتظر دوباره آمدنش نشستیم و نیامد! مستند فدائیان، با بازیهای نوری که در تصویر ثبت میکند همین قدر خاطرهانگیز است. با یاکریمی که گوشهای از خانه داریوش و بانو لانه کرده و همیشه به ما میگفتند نباید آزارش داد و این نشاندهنده آمدن برکت به آن خانه است. با مرغ و خروسی که در فضای محصوری از خانه نگهداری میشوند و تخممرغ صبحانه صاحبانشان هدیه آنهاست. خانه داریوش و بانو، حوض آب دارد، باغچه و درخت و تعداد قابل توجهی گلدان گل در داخل اتاقها. خلاصه کلام اینکه یک زوج هستند با ارتباطی وسوسهانگیز و نسبتا غنی با طبیعت پیرامونی.
خانه آنها زیرزمین تودرتوی بزرگی دارد که محل خوبی برای انبار است. جایی که با بالکنهای تغییر کاربری داده شده امروز ما یا انباریهای ۳-۲ متری تنگمان اصلا قابل مقایسه نیستند. کوزه سفالی بزرگی که بانو از آن دو لیوان برنج برمیدارد یادآور گزارشهای باستانشناختی از خانههای نوسنگی ایران است که کوزههایی از همین دست، انبار آذوقه سالیانه ساکنین بودهاند. حجم پیازی که روی زمین تاریک زیرزمین رها شده یادآور سبک زندگی در روزهایی است که از نسلهای قبلیمان درباره خرید لاقهای مواد غذایی شنیدهایم، واحدی که به احتمال زیاد امروزه دیگر ما درکی از آن نداریم چون واحدمان کیلو و گاهی تعداد است. در این خانه تا دلت بخواهد میتوانی اشیاء و آذوقه را ذخیره کنی، مصداق بارز آن ضربالامثل قدیمی شوی که میگوید: «هر چیز که بار آید، یک روز به کار آید» ضربالمثلی که باور به آن، مایه دردسر بسیاری از خانوادهها در خانههای کوچک امروز است.
داریوش و بانو شانس آن را دارند که خانهشان امتداد ذهنشان و تقویتکننده آن باشد. موضوعی که آموس راپاپورت بسیار بر آن تاکید داشته و حتی یکی از مهمترین دلایل ساختن را همین میداند، عینیت دادن به جهان ذهنی و آرمانها و ایدئولوژیها. در کالبد خانه آنها زرتشت و آموزههایش حضور دارد، از نقش گچی کندهکاری شده از فروهر در بالای یکی از درها (که ممکن است کاربری نمادین حفاظت از خانه و اهل خانه را داشته باشد) بگیر تا تابلوها و شمایلهای مذهبی که در فضاهای دیواری اتاق کار گذاشته شدهاند. خانه همچنین، مثل یک ماشین زمان است و با عکسها و اشیاء روی طاقچهها و دیوارها در گوشهگوشه خود فرد را پرت میکنند به برشهای مختلف زمانی. به وقتی که بچهها کوچک بودند، به زمان حضور والدینِ درگذشته… اینجا فضایی است که ساکنان در آن به دنیا آمدهاند، بزرگ شدهاند، بچههایشان را به دنیا آوردهاند و حالا انتظار مرگشان را میکشند و اگر ده هزار سالی به عقب برگردیم جایی که حتی درونش دفن شده و پس از مرگ نیز این حضورشان در فضا استمرار مییافت… بنابراین خانه داریوش و بانو به تمام معنا، یک فضای خاطره است که امکان ارتباط با نمادهای مهم را برایشان فراهم میآورد.
این خانه علاوه بر امکان ارتباط با طبیعت، اشیاء و نیز دنیای شناختی، فضاهای مختلفی برای برآورده شدن نیازهای متعدد ساکنان در اختیارشان قرار میدهد، اتاقی حاوی تخت و برای خوابیدن، اتاقی حاوی میز و برای غذا خوردن، اتاقی که میتوان کنار پنجره نشست و عبادت کرد و… اینجا خانهایست که زمانی داشتن آن میتوانست آرزوی هر شخصی باشد و امروز نیز قطعا تماشای سر و ستونهایش کافی است تا عدهای را سرمست خود و آرزوی مرمت و احیایش سازد ولی داریوش و بانو در آن غمگین هستند و این شاید چالش اصلی مستند است. چرا در خانهای که از آن خودت است، بزرگ است، تنوع فضایی دارد و زیباست، به عبارت دیگر همه چیز برای یک زندگی خوب مهیاست، زندگی آن طور که باید خوب نیست؟
پاسخ را شاید باید در لایههای معنایی مختلفی که در واژه خانه وجود دارد یافت، لایههایی که زبان انگلیسی با وضع دو واژه مجزا برای آن، یه لحاظ شناختی و زبانی تفکیکش کرده ولی به نظر میرسد ما در زبان فارسی، این تمایز را قائل نشدهایم و یا حداقل نگارنده از آن بیاطلاع است. تمایزی که بین House به معنای لایه کالبدی و مادی خانه و Home به معنای روابط جاری درون آن و حال و هوای خانه وجود دارد. «خانه» درواقع کلمهای واحد است که همزمان به هر دوی این لایهها اشاره دارد. خانه داریوش و بانو گرچه به لحاظ منطق کالبدی، قابل دفاع است ولی حال و هوای خوبی ندارد. این کالبد، قطعا پیشترها صدای زندگی و خنده چندین خانواده را درونش جای میداده ولی امروز، سکوتی غمانگیز بر آن سایه افکنده، است. در فرسودگیِ رها شدهی خود ذرهذره دارد از بین میرود و حتی شاید بتوان گفت با آن معماری حیاط مرکزی بسته که ضرورتی برای نصب پرده، در پشت هیچ یک از پنجرهها بر جای نمیگذارد (مگر برای جلوگیری از تابش تیز آفتاب به درون) خود به یکی از عوامل مهم در انزوای ساکنانش از بافت پیرامونیشان تبدیل شده است. امروز در خانهای با این وسعت، فقط دو نفر با خاطراتشان زندگی میکنند و آن چه این فضا کم دارد- در کنار تمام چیزهایی که دارد- روابط انسانی است. «خودی»ها و افرادی که در آن میزیستهاند رفتهاند ولی فرم خانه و همین طور سبک زندگی ساکنان به صورتی است که ظاهرا ارتباط با «دیگری»ها را نیز برنمیتابد؛ ارتباطی که یا قطع و یا شدیدا محدود شده است.
علاوه بر «تنوع فضایی» که صحبتش شد، «نفوذپذیری» مناسب خانه نیز یکی از شروط تضمینکننده کیفیت آنست و منظور از نفوذپذیری در اینجا حفظ ارتباط متعادل بین «درون» و «بیرون» است؛ تعادلی که به نفع هر کدام از طرفین برهم بخورد، زندگی ساکنان را با چالشهای جدی مواجه میسازد. خانه داریوش و بانو، فضای کافی برای بینیاز شدن نسبی از بیرون را دارد. میتوان بخشی از تولید را در آن انجام داد (مثال تخممرغ) و میتوان آذوقه یک سال را در آن ذخیره کرد (مثال برنج و پیاز). ساختار خانه به روی بیرون، بسته است و حتی فرم سنتی دالان ورودی، نفوذپذیری بصری به درون را کم کرده است. ساکنان، فاصله زیادی با همسایههای خود دارند و احتمالا نیاز و ضرورتی برای همکاری مشترک نیز بینشان وجود ندارد چون فرم خانهها «چاردیواری، اختیاری است» و مسائل بیرون هم که متولیای به نام شهرداری دارد. برخلاف سابق که همسایهها درون چنین محدودهای که امروز ملک شخصی دو نفر شده با هم زندگی میکردند و همچنین برای حمل زبالهها، تقسیمبندی آب، برگزاری مراسم مختلف و… نیاز به ارتباط با همسایههای دیگر محل نیز داشتند. صدای پسزمینه فیلم در بسیاری از مواقع، دیالوگهای این زوج یا موسیقی است و ما جز یک مورد در آخر فیلم که شنیده شدن صدای عبور هواپیما را از داخل حیاط داریم نمیدانیم به لحاظ صوتی، ارتباط درون و بیرون این فضا چگونه است ولی به دلیل فرم ساختمان، قابل حدس است که درون نسبتا عایقی وجود دارد و داریوش و بانو، حتی زمانی که درون نشستهاند ارتباطی کاملا قطع شده با بیرون دارند و به احتمال قوی همین، خلوت آنها را خلوتی زندانواره و غمانگیز ساخته چون حضور دیگرانی قابل اعتماد در فاصله نزدیک و مطمئنی از خود را حس نمیکنند. نگارنده در مصاحبههایی که پیرامون خانه با افراد مسن داشته به کرات دیده که آنها برخلاف بسیاری از جوانترها خواهان شنیدن صدای بیرون از درون هستند چون معتقدند حس تنهاییشان را کم کرده و احساس بودن در جمع را به آنها میدهد.
گذشته از نفوذپذیری بصری و صوتی که صحبتش شد، موضوع قابل تامل در اینجا شکل متاخرتر نفوذپذیری است که به واسطه تکنولوژی ایجاد شده و درک افراد از درون و بیرون را تغییر داده است. بسیاری از افراد با پروفایل داریوش و بانو که توان رفتن به بیرون و یا امکان واقعی آوردن بیرون به درون را ندارند، به شکلی مجازی و با استفاده از رسانههایی چون تلویزیون، آن را تجربه میکنند. در خانه این زوج، تنها رسانههایی که ما میبینیم یک رادیوی خاموش، یک ضبط صوت که نوار کاست مذهبی با آن گوش میدهند و نیز تلفنی است که یک بار بانو برای ارتباط با یکی از فامیل، از آن استفاده میکند و دیگر هیچ! در خانه این زوج، اثری از تلویزیون دیده نمیشود و همین، تنهایی عمیقتری را از روزمرگیهای آنها نمایش میدهد که خود جای سوال دارد.
به هر روی، فضای عمومی مستند داریوش و بانو، غمانگیز است. پیری، گله از تنهایی، گریه، روزمرگی و بیش از حد محصور شدن در درون، همه ویژگیهایی هستند که غم را تداعی میکنند، غمی که سیاه و سفید گرفته شدن فیلم نیز، به آن دامن میزند. این مستند، سند تصویری خوبی از ارتباط میان ساکنان و خانههایشان است و مسائل متعددی که پیرامون ارتباط بین افراد مسن و خانههای تاریخی وجود دارد و اینکه خانه، صرف کالبد آن نیست.
فدائیان: این، یک نمونه نوعی برجسته از خانههای زرتشتی یزد است
برای بهتر فهمیدن این مستند و رفع برخی ابهامها با کارگردان آن، فرشاد فدائیان ارتباطی گرفته و قرار شد پرسشها برای ایشان ارسال شود. آنچه در ادامه میآید پاسخهای اینترنتی ایشان به آن پرسشهاست:
پرسش: آقا داریوش و همسرشان دقیقا ساکن کدام مختصات جغرافیایی هستند؟
این دو در محلهی قدیم زرتشتیهای یزد زندگی میکنند.
پرسش: در انتخاب نام فیلم آیا نگاهی تعمدانه به تابلوی نقاشی معروف «داریوش و آتوسا» داشتهاید و در صورت مثبت بودن جواب، این ارتباط را چگونه تفسیر میکنید؟
نام این فیلم هیچ ارجاعی به هیچ منبعی ندارد و فقط از نام خودشان یعنی «داریوش» و بانوی ایشان که نامش «بانو» ست، استفاده شده است.
پرسش: چرا فضای کلی فیلم، سیاه و سفید است و در آخر، با آمدن بهار، رنگی میشود؟ آیا تغییر طبیعت، تغییری در زندگی روزمره به غایت غمانگیز این زوج ایجاد میکند؟
خانه و ماجراهایش در یک روز اسفند بهاری! تصویربرداری شد و چون رنگ بر فضای زندگی این دو سنگینی میکرد آن را از فیلم برداشتم ولی در پایان کار، دلتنگی آن دو را جاودانه نپنداشتم و با رنگی کردن دار و درخت خانه، بر تداوم حیات، صحه گذاشتم.
پرسش: آیا در منزل این زوج، هیچ اثری از تلویزیون و ماهواره، موبایل و سایر رسانههای جدید نبود؟
تلهویزیونی در خانه بود و من تا زمان حضور ، روشن ندیدمش اما تلفن و یک ضبط کوچک چرا!
پرسش: آیا هیچ رفتوآمدی حتی با فامیل و همسایه نداشتند؟ (برداشتی که از فیلم حداقل برای من وجود داشت این بود.) فرزندانشان را چه مدت بود که ندیده بودند؟ (البته خیلی تلاش کردم بشنوم ولی عدم آشنایی و تسلط به گویش آنها دادههای حاصله از گوش را برایم ضعیف میکردند.)
داریوش (به نقل از «بانو») با هیچ کس رابطه نداشت و مرد تنهایی بود. رفتن او دو بار در روز به بیرون خانه به مدت حدود ده دقیقه راه رفتن کنج دیوار خودی و همسایه بود. بانو هم فقط منتظر تلفن این و آن از فامیل بود و مراقب داریوش. سالی یک بار به زحمت، فرزندان و نوههایشان را میبینند.
پرسش: آقا داریوش وقتی به بیرون میرفت کجا میرفت و چه میکرد و تعمد خاصی که در عدم همراهی دوربین با او در بیرون وجود داشت را چه طور توضیح میدهید؟
اگر در بیرون خانه برای داریوش اتفاق خاصی میافتاد شاید دنبالش میرفتم ولی واقعیت آن است که او تنهایی خانهگیاش را دو قدم به بیرون خانه منتقل میکرد؛ بیهیچ رویدادی، رابطهای و حرفی با کسی در بیرون خانه.
پرسش: مراسمی که در خانه برگزار شد و با برپایی آتش همراه بود چیست؟
روزی که تصویربرداری صورت گرفت، چهارشنبه سورری بود و آن دو به تنهایی، کنج خانه، آن آتش اندک را برای زدودن زردی از چهرهی عزیزان غایبشان برپا کرده بودند. ما با یک واسطهی محلی به خانه پذیرفته شدیم و تصویربرداری هم عصر همان روز تمام شد.
پرسش: فضایی که آقا داریوش در آن نشست و کلاهش را سرش گذاشت و شروع به خواندن کتاب مقدس کرد دقیقا کدام قسمت از خانه است؟
خواندن دعا یا نماز چندگانه (برای آنها که در خانه این فرایض را انجام میدهند) معمولا یا در اطاقکهای کوچکی که به همین منظور ساخته شده، صورت می گیرد یا در اطاقهای نسبتا خلوت که پنجره یا دری رو به روشنایی و نور دارند.
پرسش: با وجودی که بسیاری از فضاها با جزئیات و تزئینات تصویر شدهاند، برخی فضاها در تصویر حضور ندارند که سوالبرانگیز است، مانند آشپزخانه، توالت و حتی حمام (اصلا داشت یا نه؟) آیا این غیبت، دلیل خاصی داشته است؟
پرداختن به پارهای جزییات و عناصر فرعی در این دست از فیلم، ضرورت ندارد مگر مواردی که ضرورت بطلبد!!
پرسش: آیا خانه این زوج در بافت اطرافشان یک نمونه خاص است یا در بافتی قدیمی با همین ویژگیها واقع شده است؟ (مثل تصویر کارتون آپ که خانهای با همین حال و هوا را در بافتی رو به رشد و متفاوت تصویر میکرد.)
این خانه یکی از «نمونه نوعی برجسته» از خانههای زرتشتی در یزد بود که انتخاب شد. خود خانه به طور تصادفی انتخاب شده و تا لحظهی شروع تصویربرداری (هفت و نیم صبح) من این مکان را ندیده بودم.
پرسش: آیا این زوج را یک زوج افسرده میتوان نامید؟ فضای سیاه و سفید فیلم، حرف مداوم آنها از تنهایی و همین طور گریههای گاه و بیگاه خانم این حس را میرساند.
آن دو همواره، دلتنگیشان را در طول روز از فقدان فرزندان و نوههایشان ابراز میکردند و لاغیر. این دو، نماد دلتنگی و تنهایی رو به تزاید قوم و جمعیتی در ایران هستند که روزی، خود، صاحب جمع این زاد و رود بودهاندو اینک به این روزگار مبتلا شدهاند.
پرسش: جدای از برداشتهایی که هر کدام ما مخاطبان داریم بسیار مایلم پیام اصلی فیلم را با روایت خودتان بشنوم.
به طور معمول، روش من ارایهی پیام شفاهی برای فیلم نیست. نیمی که سهم من است با ساخت فیلم ادا شده، سهم مانده، متعلق به مخاطب است. اگر فیلم نتواند به شکل بصری مطلب خودش را بیان کند درست نیست که فیلمساز از واسطهی دیگری برای توضیح غیرلازم استفاده کند. امیدوارم خودم در پاسخ به شما مرتکب همین اشتباه نشده باشم!