این کتاب، نوشته لیلا گاندی، و ترجمه مریم عالمزاده و همایون کاکاسلطانی است. پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی دانشگاه امام صادق، در سال 1388، آن را در قالب 271 صفحه منتشر کرده است. نمونه انگلیسی کتاب، عنوان فرعی «یک مقدمه انتقادی» را دارد که در ویرایش فارسی عنوان، ترجمه نشده است. کتاب برای اولین بار در آستانه چرخش قرن یعنی سال 1998 در استرالیا منتشر شد، زمانی که لیلا گاندی، 32 سال داشت.
لیلا متولد بمبئی و نوه ماهاتما گاندی،رهبر جنبش ضداستعماری هند و فرزند یکی از فلاسفه معاصر و معروف هندوستان است. این، نخستین کتاب او و به ادعای مترجمان، نخسین کتاب ترجمهای منتشر شده به زبان فارسی در زمینه موضوع مذکور است؛ کتابی که در مقدمه به مثابه «دانشنامهای» برای مطالعات پسااستعمارگرایی معرفی شده است. این ویژگی را با مروری اجمالی بر عنوانهای فصول نهگانه کتاب نیز میتوان دید که از تاریخچه تا ارتباط با بدنه علوم انسانی، نظریات ادوارد سعید، ارتباط با جریانهای فمنیسم، ملیگرایی، جهانی شدن، ادبیات و همچنین انتقادات به این جریان را دربرمیگیرد.
بنابراین، به دلیل همین ماهیت دایره المعارفی کتاب، در خصوص چیستی سوال یا مسئله محوری آن، نمیتوان به یک گزاره رسید. مسئله محوری هر فصل، تقریبا در عنوان آن فصل گنجانده شده است. خود نویسنده، کتاب را به دو بخش کلی «پسزمینه آکادمیک»، و «مضامینی که بیشتر مورد توجه منتقدان پسااستعمارگرایی بوده است» تقسیم میکند. در ادامه، مروری بر این کتاب خواهیم داشت.
پیشگفتار
لیلا گاندی بحث خود را با این موضوع آغاز میکند که پسااستعمارگرایی، از فقدان یک «لحظه آغاز» و نیز یک «روششناسی منسجم» رنج میبرد. او با اشاره به مباحث هگل میگوید: اگر تاریخ، سند شکست بنده است، در عین حال به امتناع او از تصدیق برتری وجودی ارباب نیز گواهی میدهد. پس ما از زمان آغاز ماموریت تمدنساز استعمار، شاهد نوعی مقاومت روانشناختی در برابر آن را نیز بودهایم. پس خود مفهوم پسااستعمار، ابهام دارد.
او پسااستعمارگرایی را محصول مبارزات نظری دو نحله فکری مارکسیسم و پساساختارگرایی/ پسامدرنیسم میداند و معتقد است تلاش برای ایجاد گفتگو بین این دو، در این رویکرد جدید مستتر است. گاندی پسااستعمارگرایی را در وضعیت فعلی خود، برای دو گروه، مفید میداند:
- آکادمیهای غربی که طرد و حذفهای معرفتشناختیشان را اصلاح کنند.
- منتقدان غیرغربی ساکن در غرب که فرصت مطرح کردن میراث فرهنگی خودشان را در قالب دانش خواهند یافت.
او در عین حال یادآوری میکند آکادمیهای غربی باید به یاد داشته باشند آنچه تا مدتها برای آنها حاشیهای بوده (مثلا در مورد هند، آراء ماهاتما گاندی) در خود این کشورها همواره اعتبار داشته است. گاندی، پیشگفتار را با این تاکید به پایان میبرد که هدفش از این نوشتنها نوعی «انتقام پسااستعمارگرایانه» نیست بلکه درخواست نگاه شایستهتری را دارد.
فصل اول: پس از استعمارگری
گاندی بحث اصلی خودش را با ارجاع به فعالیتهای پژوهشی «گروه مطالعات فرودستان» در 1980 آغاز میکند و پرسشی که با ارجاع به آن، پنج سال بعد گایاتری اسپیواک پرسید: «آیا فرودست میتواند سخن بگوید؟» او درواقع میخواست نسبت به پیگیری مسئله فرودستی از طریق آکادمی و روشنفکران، هشدار بدهد و در ضمن تاکید کند که خود فرد فرودست هم، نه زبان و نه آگاهی لازم برای صحبت از موقعیتش را دارد. بنابراین در مطالعات پسااستعمارگرایی، ما شاهد «همهمه گیجکننده صداهای فرودستان» هستیم.
او با این مقدمه و تذکر، تازه به سراغ تعریف مطالعات پسااستعمارگرایی میرود و میگویددولت- ملتهای مستقل و ضداستعماری جدید، شوق فراموش کردن گذشته استعماریشان را دارند؛ چیزی که گاندی آن را «نسیان پسااستعماری» یا «سرکوب خاطرات استعماری» مینامد و میگوید در چنین بستری، مطالعات پسااستعمارگرایی، یک گفتگوی بینرشتهای پیچیده است که رسالت خودش را در دو چیز قرار داده است:
- ● «یادآوری» و «بازپرسی» از این گذشته استعماری که ترکیبی از مقاومت و تلاش برای پیروزی و همزمان همدستی با استعمار است.
- فهم تاریخچه دوپهلوی این وضعیت پسااستعماری که آکنده از اضطراب و بیم شکست است چون باید همه چیز را از نو بسازد.
گاندی این مدل بازنگری را نوعی درمان برای این کشورهای مستعمره سابق میداند و تاکید زیادی بر روی این موقعیت ابهامآمیز و دوگانه پس از استعمارشان دارد. او به نقل از آلبرت ممی (انقلابی ضداستعمار تونیسی) میگوید: «پیش از آنکه ما شاهد یک انسان واقعا نوین باشیم، انسان استعمارزده زمانی طولانی به حیات خودش ادامه میدهد… پسااستعماریت، وضعیتی تاریخی است که تشکیلات آشار آزادی، و استمرار پنهان عدم آزادی را در خود دارد.» و یا به نقل از ادوارد سعید: «استعمار، تقدیری است با نتایجی ماندگار.»؛ «یک حس دستدوم بودگی هولناک».
گاندی تاکید میکند که از پس از آن تجربیات تلخ استعمار، کشورهای مستعمره یک دوره نقاهت طولانی را تجربه میکنند چون امتناع از یادآوری گذشته دارند. به همین جهت، پسااستعمارگرایی، یک درمانگر است که سعی دارد به شیوهای روانکاوانه، مشکلات فعلی بیمار را به جزئیات به ظاهر پیشپاافتاده موقعیتهای گذشتهاش ارتباط بدهد و از معانی پنهان، پرده بردارد؛ یک یادآوری دردناک، یک کنار هم گذاشتن پارهپارهها برای معنادار ساختن ضایعه اکنون! حاصل این فرآیند نیز باید سه چیز باشد:
- پرده برداشتن از خشونت طولانی استعمار که همچنان هست. گاندی با استناد به ناندی، نویسنده کتاب «دشمن صمیمی»، از تغییر رویه استعمار در فتح اذهان و فرهنگها به جای فتح فیزیکی کشورها میگوید که نهایتا غرب را از مقولهای جغرافیایی- زمانی، به مقولهای روانشناختی تبدیل کردهاند که اکنون همه جا هست، بیرون و درون جامعه غربی، در ساختارها و در اذهان.
- و یافتن راهی برای آشتیجویی
- شناختن خود: چرا که هگل میگوید هر خود، در پشت خود، دیگریای را دارد که درون آن و از طریق آن، هویت خویش را محفوظ میدارد. یا سارتر میگوید: دیگری، رازی را مخفی میدارد؛ راز چیستی من!
لیلا با اشاره به اینکه گاندی و فانون (انقلابی ضداستعمار الجزایری) هر دو انسانگرایی و اسطورههای اروپایی پیشرفت را به سخره میگرفتند، تاکید میکند که هیچ کدامشان خواستار بازگشت به گذشته پیش از استعمار کشور خود نبودند، و برای همین به جای «اصالت» از مفهوم «خلاقیت» استفاده میکردند.
فصل دوم: اندیشیدن به گونهای دیگر: تاریخ موجز اندیشه پسااستعماری
گاندی در فصل دوم، به این موضوع میپردازد که پسااستعمارگرایی در پرداختن به مسئله امپریالیسم، یگانه رویکرد و حتی آغازگر نبوده و حداقل از ابتدای قرن بیستم، مارکسیستها به این موضوعات و اینکه سرمایهداری باعث توسعه توسعهنیافتگی میشود، توجه داشتهاند. علاوه بر آنها از پساساختارگراها یاد میکند که برخی از اندیشمندان برجسته آن چون فوکو و دریدا گرچه مشخصا به مسئله پسااستعمارگرایی نمیپردازند اما به نوعی تبار «نقد غربی تمدن غربی» منتسب به آنهاست و چالشی که در درک پروژه روشنگری از مفهوم انسانگرایی ایجاد کردند. پساساختارگراها گفتند که این برداشت از انسانیت، امکان گفتگو با دیگر اشکال انسان بودن را ناممکن میکند و نسبت به قدرت ویرانگر عقلانیت غربی هشدار دادند. آنها حتی فاشیسم را محصول ترس روشنگری از غیریت، معرفی کردند و به گفته لیوتار، در مقابل تاکید روشنگری بر عقلانیت قاطع و ستیزهجوی بزرگسالی، بر ابهام فلسفی غیرقاطعانه کودکی انگشت گذاشتند.
فصل سوم: پسااستعمارگرایی و علوم انسانی نوین
گاندی در ابتدای این فصل، از رشتههای مطالعات زنان، مطالعات فرهنگی، مطالعات همجنسگرایان و… با عنوان علوم انسانی نوین یاد میکند، علومی که طرد و حذفهای نظامهای رسمی اقتدار را هدف قرار داده و به دنبال بازیابی دانشهای به حاشیه رانده شده هستند؛ به گفته فوکو «دانشهای تحت انقیاد» یا «دانشهای اقلیت» که به دلیل ناکارآمدی یا نداشتن شرح کافی، سلب صلاحیت شدهاند و به دنبال علنیسازی پیوند بین دانش و قدرت هستند. گاندی تاکید میکند که پسااستعمارگرایی از زمان توسعهاش در 1980 تاکنون، با این نوع از علوم انسانی همراه بوده و در مقابل علوم انسانی سنتی و تعریف خاصش از انسانگرایی واکنش نشان داده است؛ تعریفی که مدافع ظهور دولت- ملتهای یکپارچه مرکزی بوده است. بنابراین، با استفاده از ضدانسانگرایی پساساختارگرایانه و علوم انسانی جدید، دیدگاه خاصی را نسبت به قدرت غربی مطرح میکند.
بر همین اساس، نقشی که پسااستعمارگرایان برای روشنفکر قائلند نیز متفاوت میشود و تجربه روشنفکران در مزرعه و خانواده و کارخانه، بیش از نهادی شدنشان در فضاهای آکادمیک، اهمیت مییابد. گاندی با ارجاع به صحبت جان فرو میگوید: «ما وارث جهانی هستیم که در آن، ظاهرا چپ و راست در اعتراض به فعالیت غیرمفید روشنفکری همداستانند.» و از این بحث نتیجه میگیرد که روشنفکر پسااستعماری، اساسا یک رسالت سیاسی دارد که همواره پیچیدهتر از نظریه است: تسهیلگری گفتگوی دموکراتیک بین افکار غرب و غیرغرب، و یافتن راهی برای خروج از خشونت معرفتشناختی ناشی از مواجهه استعماری.
فصل چهارم: ادوارد سعید و منتقدانش
گاندی در این فصل، تصریح میکند که کتاب شرقشناسی ادوارد سعید که 1978 یعنی دقیقا 20 سال پیش از این کتاب خود او منتشر شده است، اصلیترین میراث پسااستعماری و نقطه عطفی در اولین مرحله از این جریان فکری بوده است، کتابی که برخی منتقدان معتقدند حرف جدیدی نزده که پیشتر در آرایء ماهاتما گاندی و فرانتس فانون نخوانده باشیم، ولی برای برخی چون چاترجی نیز تجربه خاصی بوده است: «این کتاب، گویی برای اولین بار چیزی را به من میگفت که یک نفر همیشه میخواست بگوید!»
گاندی در این بحث، به بخشی از ایدههای سعید ارجاع میدهد از جمله نقشی که او برای مطالعات شرقشناسی به عنوان مشوق ماجراجوییهای امپریالستی اروپا در شرق قائل است و در این جمله، خلاصه شده است: «برای پاسخ به این سوال که شرق چگونه فتح شد؟ باید بدانیم که شرق چگونه شناخته شد؟»
گاندی که در فصل دوم، به برخی مبانی اندیشهای مشترک مارکسیسم و پساساختارگرایی با پسااستعمارگرایی اشاره کرده بود، در این فصل به نقدهای ادوارد سعید از هر دوی این نحلهها میپردازد، و فاصلهای که او به عنوان یکی از چهرههای شاخص رویکرد پسااستعمارگرایانه از هر دوی این رویکردهای به اصطلاح همراه رویکرد خود میگیرد.
او به نقدها و دلزدگی سعید از مارکسیسم اشاره میکند؛ چیزی که به تعبیر خود سعید، حاصل القای تلقی خاص مارکسیستها و پیشذهنیتهایشان به جهان مستعمره بوده است. از نظر او آنها تجربیات خاص آن جهان و مردمانش را نمیتوانند ببینند چرا که اسیر نظامهای از پیشبرنامهریزی شده دانش خود هستند. او حتی خود مارکس را متهم به چنین بیبصیرتیهایی میکرد درباره جهان غیراروپایی میکرد و نظریه او را به لحاظ فرهنگی، ناتوان میدانست. سعید میگفت استعمار اروپایی، با پروژه تاریخی جهانیسازی سرمایهداری باعث تخریب صورتهای عقبمانده پیشاسرمایهداری شد و این چیزی بود که خود مارکس نیز به نوعی از آن دفاع میکرد، آنجا که در توجیه نقش دوگانه انگلستان در هند میگفت: یک نقش مخرب که باید جامعه آسیایی را نابود سازد، و یک نقش سازنده که پایههای مادی جامعه غربی را در آسیا بنیان بگذارد. او حتی همصدا با فانون، سوسیالیسم را بخشی از ماجراجویی اعجابانگیز روح اروپایی و بنابراین، سرشار از قوممحوری میدانست، و همین را شاهدی بر تبانی همیشگی دانش غربی با منافع اجرایی قدرت درنظر میگرفت. او مشابه همین نقدها را نیز به پساساختارگرایی داشت و اصولا به تبعیت از لیوتار، به پایان عصر کلانروایتها معتقد بود.
فصل پنجم: پسااستعمارگرایی و فمنیسم
فمنیست ها معتقدند که در وضعیت امپریالیستی، زنان مورد استعماری مضاعف بوده اند. انها نسبت به تصویر زن جهان سومی به مثابه سوژه ای یکپارچه در متون فمنیستی غربی هشدار می دهند، تصویری که دیگری سازی ای دسته جمعی است که به تثبیت فمنسیم غربی کمک می کند و خود یک استعمارگری مضاعف است. انها از دوگانه زن فرهیخته غربی در مقابل زن فقیر و ناآگاه جهان سومی صحبت میکنند و میگویند کاستی های فرهنگی تحمیل شده به این زن، به غنای هر چه بیشتر رهایی بخشی ایدئولوژیک/ سیاسی فمنیسم غربی می انجامد. آنها زن جهان سومی را ابژه شناخت پذیر ولی فاقد شناخت خود می دانند و پرسششان در مقابل زنان خاموش جهان سوم، بیشتر، از هویت خودشان است تا هویت انها. (ما که هستیم یا ما که نیستیم؟) این، خشونتی معرفت شناختی است. بر این اساس تاکید میکنند که فمنیسم لیبرال، نوعی از نوشرق شناسی است.
فصل ششم: تصور وحدت، مسئله ملیگرایی
پروژه پسااستعماری شدن معمولا از طریق تاسیس دولت- ملت های مستقل، تکریم شده و وجهه ای مشروع به خود گرفته است اما پسااستعمارگرایی، اصولاً نگاهی نقادانه به ملی گرایی دارد و جوهره ان را مبهم میداند. از نظر ان، ملی گرایی هم میتواند خوب باشد و هم بد؛ هم جلوه ای مدرن است و هم میتواند شتاب دهنده احساسات پیشامدرن باشد. به قول ادوارد سعید: ملی گرایی مخصوصا در تجلی ضداستعماریش، شری است که هم ضروری است و هم امروزه کاملا منسوخ شده است. آن با تمرکز بر دشمن مشترک، نیروهای پراکنده را در هم ادغام میکند ولی با اتهام بومی گرایی به سخره گرفته میشود. همچنین گفته میشود که خود ان، یک گفتمان اقتباسی و تقلیدی است. با این حال، فانون معتقد است ملی گرایی، در مداوای زخم های تاریخی حاصل از فرهنگ استعماری، توانمند است و وظیفه خطیر بازانسانی سازی و بازقلمروسازی را برعهده دارد. گاندی نیز ان را ثمره منطقی جنبش ضداستعماری میداند. سوینیکا (شاعر نیجریه ای برنده صلح نوبل) میگوید ملت پسااستعماری باید بر اساس مفاهیم ریشه ای خود، از نو به تصویر درآید.
فصل هفتم: جهان واحد، چشمانداز پساملیگرایی
در فصل پیش گفتیم که پسااستعمارگرایان معتقدند ملیگرایی، آنجا که با توسعهطلبی اروپایی ممزوج شد به استعمارگری دامن زده ولی در کشورهای مستعمره، مولد رویکردهای مقاومت ضداستعماری بود. بنابراین، نوعی ملیگرایی تقابلی مفید را در لحظه تولد پروژههای استعمارزدایی میتوان سراغ گرفت اما ایدهآل پسااستعمارگرایان، نیل به انسجامی فراملی و پساملی است، نوعی دفاع از فرهنگهای ترکیبی و جهانی شده. آنها معتقدند آگاهیهای ملی باید درنهایت راه را برای شکلگیری جامعه جهانی روشنفکری باز کند. آنها حتی معتقدند که پسااستعماریت، نام دیگری برای جهانی شدن فرهنگهاست.
موضوع دیگری که ذیل این بحث مطرح میکنند، دگرگونیهای متقابل فرهنگی است که در عمل، اتفاق میافتد و حتی در تاریخچه خود روابط استعماری نیز وجود داشته است. وجود نگرانیهایی در خصوص فروپاشی احتمالی فرهنگ مرکز، تحت تاثیر آمیزش استعمارگر و مستعمرهنشین، دلالت بر همین مسئله دارد: «همان جادههایی که استعمارگر را به بیرون هدایت کرده بودند، برار رخنه تباهیهای او به سرزمین مادری نیز راه باز خواهند کرد!» این، موضوعی است که ثبات فرهنگی و جمعیتشناختی خود جهان غرب را از بین برده است و سیاستهای انتقال برده و کارگر، عملا آفریقا را در غرب، پراکنده ساخته است. این موضوعی است که از آن با عنوان نامتمدن شدن استعمارگر در فرآیند استعمار، یا قربانی شدن فاتح نیز نام میبرند. بنابراین، آرمانشهر ایدهآل پسااستعمارگرایان، پساملی است و دارای اخلاقیاتی ترکیبی که به گفته فانون، توده عظیم جهان سومش توانسته برای مسائل حل نشده اروپا، پاسخهایی درخور بیابد.
فصل هشتم: ادبیات پسااستعمارگری
گاندی در این فصل، به اهمیت متن اشاره میکند، نقشی که آنها در استعمار و نیز در استعمارزدایی داشتهاند. او به نقل از سعید میگوید: «این، متنیت استعماری بود که شرق را به مکانی قابل استعمار تبدیل کرد.» و بر تبانی بین ایدئولوژی استعماری قرن 19 و ظهور همزمان ادبیات انگلیسی به عنوان رشتهای آکادمیک در مستعمرات انگشت گذاشته و تصریح میکند که متن انگلیسی، جایگزین انجیل شد تا موثرترین واسطه ماموریت تمدنسازی استعمار باشد و باعث درونی کردن ایدئولوژی استعمار توسط جمعیتهای بومی گردد. گاندی در این بحث به جملهای از اشکرافت اشاره میکند: «ادبیات برای کار فرهنگی امپراطوری همانقدر محوری شد که پادشاهی برای برای شکلگیری سیاسی آن، محوری بود!» و یا به نقل از ویسواناتان میگوید: «هدف از ترویج برنامهریزی شده ادبیات انگلیسی، مدیریت برداشتهای منفی از امپراطوری بود، از طریق ترویج چهرهای بشری از فرهنگ انگلیسی و نقاب زدن بر چهره استثمار اقتصادی آن.»
با این مقدمه، گاندی به نقش منتقدان ادبی در پیشبرد رویکرد پسااستعمارگرایی اشاره کرده و از جمله بر تناقض بین کلاسهای درسی پسااستعماری و متون باقیمانده استعماری تامل میکند و از ضرورت بازبینی و اصلاح برنامههای درسی اروپامحورانه در کشورهای مستعمره سابق سخن میگوید. گاندی تاکید میکند که از نظر عدهای، با درست انجام شدن فرآیند آموزش پسااستعماری، دانشآموز غیراروپایی به جای آنکه با شگفتی، عاشق شکسپیر شود باید بتواند از طریق آن، تاثیر و نفوذ امپریالیسم را برملا سازد. با این حال خود او با این رویکرد رادیکال، این فصل را به پایان نبرده و از ضرورت تلطیف و تعدیل این گزاره که همه متون استعماری، سرکوبگرند صحبت میکند. اینکه همه شرقشناسان، همدست سرمایهگذاریهای مادی استعمار نبودهاند، استدلالی است که گاندی امیدوار است با آن بتواند مخاطب را همراه ایده خود سازد و در عوض، از تقویت روحیه انتقادی در دانشجو و خواننده بومی به منظور کسب استقلال تفسیری آنها سخن میگوید.
فصل نهم: محدودیتهای نظریه پسااستعماری
گاندی در آخرین فصل کتاب خود برخی انتقادات به رویکرد پسااستعمارگرایی را جمعبندی میکند:
- خطر فراروایت شدن استعمار: گاندی میگوید همان طور که فمنیسم درنهایت پذیرفت که زن به عنوان یک مقوله تحلیلی یکدست در همه طبقات و فرهنگها نمیتواند وجود داشته باشد، پسااستعمارگرایی نیز باید بپذیرد که تجربه را عواملی غیر از استعمارگری صرف به قطعاتی مجزا میشکنند. او در همین راستا، نقد ایجاز احمد به پسااستعمارگرایان را مطرح میکند: نتیجه بنیادین برساختن این فراتاریخیت جهانی شده استعمارگری، عبارت است از تهی کردن این واژه از معنای خود،و متفرق ساختن آن معنا در گسترهای که دیگر نتوانیم از تاریخهایی معین با ساختارهایی معین سخن بگوییم. به این شیوه، منطقهای به غایت متفاوت مستعمرهنشینی، و مبارزات استقلالطلبانه افراد، کاملا بیاثر و خنثی میشوند.
- به رسمیت شناختن استعمار به عنوان نقطه عطف تاریخ: مک کلینتاک میگوید پیشوند «پسا» در پسااستعمارگرایی، استعمارگرایی را به عنوان نفس تاریخ به رسمیت میشناسد و ایده جهانی را میرساند که از طریق مقوله واحد استعمارگری، تاریخمند شده است. (همان موضوعی که در فلسفه غرب، از هگل به بعد رایج است و تاریخ یعنی تمدن و این هر دو متعلق به غرب است.) گاندی به نقل از این منتقدان و خصوصا مطالعات فرودستان میپرسد: چه کسی در تاریخ و به عنوان تاریخ شناخته میشود؟ آن گروهها و رخدادها که تاریخ استعماری از آنها بیخبر است کدامند؟
- نادیده گرفتن نابازیگران: گاندی نه نقل از آشسس ناندی، از غرب «دیگری» میگوید که از مشارکت در جهاننگری امپریالیستی سرباز زده ولی در مطالعات پسااستعمارگرایانه عموما نادیده گرفته میشود.
- توهم پایان عصر استعمار: این، آرمانگرایی است که پسااستعمارگرایی بخواهد آغاز خود را مقارن با پایان عصر استعمارگرایی تلقی کند و جشن تشریفاتی زودهنگام این پایان را بگیرد. درعوض باید نسبت به اشکال جدید استعمار در قالب فعالیت شرکتهای چندملیتی و تقسیم کار بینالمللی کار و… حساس شده و عکسالعمل نشان دهد.
- خطر ارائه حرفی کهنه در قالبی نو: گاندی، آخرین سطور کتاب خود را با این هشدار به پایان میبرد که به نظر میرسد پسااستعمارگرایی، در توصیف آرمانشهر خود و جهان ملی نوین، از همان واژگان غربی رایجی استفاده میکند که متعلق به جریان مقابل است و این میتواند علیرغم وجود بهترین نیتها برای تغییر و اصلاح، همان فرآیند را ولی در قالبی نو بازتولید کند.