نقاشی از حمیدرضا نبی، کودک بااستعداد محله اوقافیهای کرج
وقتی با خودم کنار آمدم که در 36 سالگی، برگردم به همان کاری که در 20 سالگی تجربهاش كرده و از آن فرار كرده بودم (تازه با حقوقی به مراتب پايينتر از آن زمان)، اين از نظر همه دوستانم تصمیم «احمقانهای» بودم، خصوصا كه آن را از بين چند موقعيت كاري خوب، انتخاب كرده بودم. میتوانستم سِمت مشاوره سازماني را بپذیرم، يا مثلا تسهیلگر یک پروژه بینالمللی بشوم، و حتي همکار دانشگاه در یک پروژه میدانی جذاب؛ من ولی در کمال صحت و سلامت، «انتخاب» کرده بودم که تسهیلگر اجتماعی محله اوقافیهای کرج بشوم؛ يعني كه پذيرفته بودم با همسرم روی هم، برای کاری به ظاهر پارهوقت ولی در عمل فراتماموقت، يكيمان بيمه شويم و جمعا ماهی دو میلیون و 90 هزار تومان بگیریم. در ازای آن هم هر روز دستمان را تا آرنج بکنیم توی کیسههای زبالهای که اهالی برای نذر پسماند میآوردند و لذت هم ببریم از اینکه دفتر کارمان، پر میشود از حجم و بوی زبالههای «تفکیک»شده! چرا؟
آمارتیا سن، برنده جایزه نوبل اقتصاد، در کتاب «توسعه یعنی آزادی» خود، تمایز جالبی را بین «درآمد» و «دستاورد» مطرح و تاكيد ميكند كه درآمد، تنها یکی از اَشکالِ دستاورد و صرفا بخشی از آنست. اینکه آموختهایم هر کاری را با درآمد آن بسنجیم، گرچه شاید در این شرایط اقتصادی، برای بسیاریمان ناگزیر باشد ولی چیزی از غمانگیزی ماجرا کم نمیکند. ابدا قصدم آن نيست كه با اين حرفها اَشکال استثمار نهادینهشده در بازار کار حال حاضر ایران را توجيه كنم، صرفا ميخواهم يك كنش ظاهرا «غيرعقلاني» را توضيح دهم كه به قول ويلفردو پارتو، جامعهشناس ايتاليايي، از قضا قاعده غالب در كنشهاي ما آدميان است. با اين مقدمه، آن دستاورد راضیکنندهای که میتوانسته براي ما ضعف درآمدی اين كار را پوشش دهد، كدام است؟
راستش، کارشناس اجتماعی بافت فرسوده بودن، تنها کاری در زندگی حرفهایم بود که نه تنها بیش از سه ماه، تابش نیاوردم بلکه هر وقت به عقب بازميگشتم نيز خودم را بابت انجامش سرزنش ميكردم. من در آغاز زندگی حرفهایم، «در» بافت فرسوده یا «از» بافت فرسوده شکست خورده بودم. نه چون در کارم موفق نبودم، نه، اتفاقا چون موفق بودم ولی این موفقیتی بود که شكم نسبت به آن هيچ وقت رفع نشد: آیا حضور دفتر ما در آن محله مثبت بود؟ آیا قوانین و آييننامهها به نفع مردم نوشته شده بود؟ آیا ساخت و سازهای جدیدی که با حمایت دفتر ما انجام میشد، بیشتر از ساخت و سازهای فرسوده قدیمی اهالي، ضامن سلامتیشان بود؟ آیا حق با آن پیرمرد بود که میگفت: «از وقتی دفتر شما اینجا تاسیس شده، دعوا در خانوادهها بالا رفته و سکته زیاد شده است.» همان که سکته کرد، دقیقا همان شبی که بنا بود اهالی را در مسجد محله جمع کند و با هم درباره همین موضوعات گپ بزنیم. آیا نفرین آن مردم پشت سر ما نبود؟
همسرم و من، فقط سه ماه، کمتر از سه ماه در آن تجربه توسعهای دوام آوردیم و در آن روزهای سردِ منتهی به اولین عید زندگی مشترکمان، ترمز بریده و آشفته، رهایش كرديم، هم دفتر را، هم محله را، هم شکهایمان را، هم زندگی خودمان را، همه چیز را. این تجربه ولی در همه این پانزده سال، هیچ وقت رهایمان نکرد. در اوج ویرانههای زلزله سرپل ذهاب، مدام فلاشبک میزد به آن کوچههای آشتیکنان و آن ترکهای دیوار و آن مادری که صدای باز شدن ترک دیوارها را هر شب میشنید، ولی میگفت: «قرآن را روی طاقچه میگذارم که سقف روی سر بچههایم نریزد، اگر که یک شب، خواب بودیم و زلزله آمد.» بعدها در قالب پروژه دیگری برای مطالعه به آن محله رفته بودم. در آپارتمانهای نوساز ما، دیگر خبری از محله نازنین دیروز اهالی نبود. نذرها و مناسک خانگی که یک محله را بازتولید میکرد، یا کنار گذاشته شده بودند و یا شیفتی و در مقیاس کوچک فامیلی و با چه مصیبت و عذابی، همچنان تلاش میشد برای برگزاریشان؛ و من که حالا متخصص انسانشناسی فضای خانگی هم شده بودم، هر بار از خودم میپرسیدم: «واقعا درست است که کل شهر را آپارتمان کنیم؟ تنوع فضایی خانه را چرا باید از بین ببریم؟ این چه توسعهایست، چه نوسازیای؟»
میبینید تناقضهای یک آدم را، نشخوارهای کماکان به شک آلوده یک ذهن را؟ خلاصه كه تکلیف من با این مقوله بافت فرسوده مشخص نشده بود. همیشه از خودم میپرسیدم: «آیا راه بهتری وجود ندارد؟» من برگشتم به کاری که انجامش کماکان برایم سخت بود، حتی با استانداردهای کمتر آرمانگرایانه روزهای میانسالی؛ برگشتم تا تکلیفم را با تجربه دفاتر نوسازی و توسعه مشخص کنم. آمدم و این بار یک سال ماندم. بماند که در طول مسیر، دو بار استعفا دادم و در پایان قرارداد سال اول نیز علیرغم وابستگیم به محله و ساکنانش، دیگر نخواستم که قرارداد تمدید شود، اما این بار، تجربه متفاوتي داشتم.
این بار حس نمیکردم ما به کسی آسیب زدهایم، آشفتگی را بالا بردهایم، تنوع فضایی را نابوده کردهایم، این بار کسی به ما نگفته بود از وقتی شما امدید حال ما بد شده است، کسی سکته نکرده بود که ربطی به ما داشته باشد. این بار، ما به جای قطع کردن انشعاب آب و برق این و آن همسایه، یا تهدیدش به ماده فلان و بهمان کردن، یا انداختنش در هچل وام و تسهیلاتی که از پس بازپرداختش برنمیآمد، یا گرفتار کردنش در آپارتمانی که زندان اغلب آدمهای زنده ایران معاصر است، یا بر هم زدن ساختار محله و آواره کردن اهالی در گوشهگوشه شهر و گسیل کردن غریبهها به داخل محله و همه کارهایي که یادگار آن سه ماه بودند، فقط آمده بودیم آشغال جمع کرده بودیم و بس!
بله آشغال. محله ما به منتهی درجه کثیف بود و ما «طرح جامع ساماندهی زبالههای محله» را تدوين و تسهیلگری کرده بودیم. سازمان پسماند آمده بود و ما را به سطلهای تفکیک، مجهز كرده بود. کوچههای پایلوت انتخاب شده بودند و در آنها گروههای بانوان شکل گرفته بود. کارگاههای آموزشی گذاشته میشد و تبلیغات محیطی برقرار بود. با پاکبانها و پیمانکار محله مدام جلسه داشتیم. خدمات شهری شهرداری منطقه، سطلها را بیشتر میشست، رنگآمیزی میکرد و زبالهها را بهتر میبرد و حتي برای تشویق، چند گلدان دیواری در یکي از کوچههاي فعال محله نصب کرد. طرح «نذر پسماند» را کلید زدیم که اهالي، زبالههايشان را تفكيك كنند و به دفتر بياورند و ما از عواید فروشش به کودکان کار محله كمك كنيم، طرحي که بسیار مورد استقبال اهالی و خیریهها قرار گرفت. شركت جمعآوري پسماند بهروب آمد و حضورش در محله ما منظم شد. شرکت آیلین آمد و محله را به اولین پایلوت دستگاه کمپوست پسماند تر کرج تبديل کرد. رسانهها آمدند و کارهای خوب اهالي اوقافيها دیده شد. خلاصه که به لطف همه بهداشت محله، یک سر و گردن ارتقاء پیدا کرد و این چیزی بود که همه هر روز لمسش ميكرديم.
پس از آن، معاونت عمرانی شهرداری منطقه آمد تا جویها و آسفالتها را درست کند، همان کاری که همیشه میکنند ولی این بار در یک فرآیند مشارکتی و تعاملی، يعني اول بايد اهالی ناودانها و فاضلابها را از کوچه جمع ميکردند و بعد، شهرداری ميآمد و خدماتش را ارائه ميداد. بارها ديديم هنوز اکیپ شهرداری، کوچهها را ترک نکرده، پیامهای تشکر اهالی، یکییکی در اینستاگرام محله میرسید، معاون شهردار به دفتر مراجعه ميكرد و خوشحاليش از همكاري و اتحاد يك كوچه را عنوان ميكرد، و از فردا، تلفن اهالي کوچههای دیگر بود كه شروع میشد: ما هم حاضریم کوچهمان را آماده کنیم و تحویل اکیپ شهرداری بدهیم. هر جویي که اصلاح ميشد و هر آسفالتي که درست ميشد، بخش دیگری از مشکل زباله محله ما حل شد و نرمنرمك اوقافيها چهره بهتري پيدا ميكرد.
این بار ما در دفتر توسعه محله، هيچ ساختماني را خراب نكرديم و هيچ ساختماني را نساختيم. درواقع ميشود گفت کار مهمی نکردیم جز تسهیلگری فرآیند بهداشت محیطی، همان جمع کردن زبالهها. نتیجه چه شد؟ به شکلی عینی و واقعی، محله تمیزتر شد. یک تجربه مشاركتي موفق داشتیم كه هر کسی سهم تلاش خودش را در کلیت آن کار ميدید. مهمتر از اينها، همه امیدوار شده بوديم به امكانپذيري تغییر، حتی در اوج این شرایط دشوار و ناامیدکننده کرونا و فشار اقتصادی و…
چه اتفاقی افتاده بود؟ دیگر نگاهها روی ما سنگيني نمیکرد. کسی نمیگفت شما عامل تنشهای محلهاید. از اهالی، جز انرژی خوب، مراقبت، همراهی و احترام برخوردي نميديديم. یکیشان حتي یک جمعهای که نبودیم، آمده بود و روی دیوار دفتر به خط خوش نوشته بود: «خدمتگزاران ماندگارند.» و چه میدانست که چه مرهمی نهاده است بر یک زخم تاریخی در اعماق وجودمان. آخرین روز کاری که همسرم و من، براي خداحافظي به دفتر رفته بوديم، دقيقا موقع برگشت، یکی از فعالترین زنان محله را دیدیم که ساکن یکی از کوچههای پایلوتمان است. داشتند دیوار خانهشان را از بیرون سنگ میکردند. با خنده گفت: «خوب، شما کوچهمان را خوشگل کردید، ما هم گفتیم دستی بجنبانیم و خودمان هم این دیوارها را خوشگل کنیم.» به زعم ما این، کل اتفاقی بود که باید میافتاد. در آن لحظه، فقط اين به ذهنمان آمد: کاش کسانی که در این يك سال، طعنه میزدند که تاسیس دفاتر توسعه محله، پول حرام کردن کردن است و موازیکاری با ديگر بخشهای فرهنگی شهرداری، یا آنهایی که انتقاد داشتند کل کارتان شده برگزاری کلاس و جمع کردن آشغال، خيليهاي ديگر كه تغییرات کالبدی محله را رصد ميكردند، کمی صبورتر بودند و مفهوم «هنر وقت تلف کردن» يك بار هم كه شده، به گوششان خورده بود.
درست است که ما دیگر تسهیلگر اجتماعی دفتر اوقافیها نیستیم، ولی امروز که به دفاتر توسعه و نوسازی فکر میکنیم تردیدی در دلمان نیست كه آن رویکردهای کالبدی عجولانه از بالا به پایینی که پانزده سال پیش سه ماه همراهشان بوديم، بدترین نسخهها بودهاند که البته هنوز به رسم ادب از بیادبان آموختن، میتوان ازشان آموخت. امروز و با اين تجربه، باور داریم که قطعا راه دیگری هست، راه بهتری هست، همان راهي که لذت رفتن از آن را محله اوقافیها به ما چشاند. راه بهتری که البته نیاز به چند چیز دارد:
اول، آسیبشناسی تجربه کاری یک ساله دفاتر، نشستن پای صحبت همه افراد و نهادهایی که از میانه راه، رفتند و درستش آنست که بگوییم بریدند و رفتند. مستندسازی این تجربه و درسآموختههايش قطعا آموزنده است و بازدارنده. دوم، يادمان باشد كه تنوع، راز بقاست. گونهها اگر در مسير تطور، باقي ميمانند به خاطر تنوعات ژنتيكيشان است. استراتژيهاي بازآفريني بافت فرسوده هم نميتوانند بيتنوع، موفق شوند. قطعا بخشي از خانهها در اين بافت، چنان سست و خرابند كه در اسرع وقت بايد كوبيده و از نو، ساخته شوند. برخي خانهها اما صرفا نيازمند بهسازي يا مناسبسازي با شرايط امروز ساكنانشان هستند. استراتژياي كه صرفا به دنبال نوسازي باشد، با ناديده گرفتن اين تنوعات، هم شانس خود براي شنيده شدن و موفقيت را كم ميكند و هم با فرض موفقيت، محصول، فضايي انساني و درخور نياز همه ساكنان نخواهد بود. بنابراين، درنظر گرفتن تسهيلات بهسازي و مناسبسازي، در كنار تسهيلات نوسازي موجود، نياز جدي بافتهاي فرسوده است.
اما سومين و اخرين نكته؛ در دوره ليسانس، استادي داشتيم كه در نقد سياستهاي حاكمان در حمايت از ازدواج ميگفت: «به جاي برگزاري كلاس مشاوره، به وظيفه اصلي خودتان درست عمل كنيد كه آن، تامين زيرساختهاي اشتغال است. آن وقت خواهيد ديد كه مردم و خانوادهها نياز به كلاس مشاوره شما ندارند و خودشان بلدند مسئله ازدواج جوانانشان را حل كنند.» حال اگر بخواهيم همين جمله را به مقياس محله برگردانيم، اگر ما در قالب دفاتر توسعه، فقط همين آشغالها را درست جمع كنيم و آسفالتها را اساسي انجام دهيم، و ضوابط را براي حفاظت از تنوع تدوين كنيم، مردم خودشان بيش و پيش از ما دغدغه رسيدگي به وضعيت خانهها و املاك شخصيشان را دارند و وارد عمل ميشوند. ميگوييد نه؟ الان ديگر در سطح شهر كرج، چند تجربه داريد. كافي است مثلا نگاهي به همين تجربه يك ساله اوقافيها بكنيد!