از کدام الموت باید بگوییم؟ الموتی که مقصد گاه و بیگاه سفرهای خانوادگی و دوستانهمان بوده است؟ الموتی که حشاشیون و حسن صباحش، موضوع بحث کلاسی و کنفرانسمان بودهاند؟ الموتی که یکی از روستاهایش، میدان اولین پژوهش دونفرهمان بوده است در زمان دانشجویی؟ جایی که در آن عاشق شدیم؟ الموتی که هر وقت از زمین و زمان بریدیم شبانه استارت زدیم و گم شدیم در پیچ و تاب جادههای اسرارآمیزش. یا الموتی که همین اواخر، موضوع یکی از پروژههای کاریمان بود؟ روایتی اسطورهای و خیالانگیز از آن بدهیم یا روایتی علمی و نقادانه؟ که هر دو بُعدش حضوری عمیق در وجودمان یافته است، با گذر ایام.

روایت الموت در ذهن و زندگی ما چنان فربه است که ذیل یک پست نمیگنجد، که هر سفرش و هر روستایش قصهایست جدا. در این سفر مشخص اما، راهنمای اساتیدی بودیم. مقصد، قلعه گازُرخان بود و سر راه، توقفی هم در دریاچه اُوان داشتیم؛ دریاچهای که امروز هر چه به ذهنمان نهیب میزنیم لایه انتقادیش را درباره آن خاموش کند، موفق نمیشویم از بس که باید نگرانش بود… بماند برای بعد.

اوج زیبایی الموت، در اردیبهشت و خرداد ماه هر سال است. از قدیم در این بازه، قدم به قدم، در مسیر قلعه، گردشگر خارجی میدیدی با نقشههای غیرفارسیزبانی که حتی اگر اسم قزوین را نداشتند، اسم الموت با جزئیات کاملش بر آنها درج شده بود. گردشگران پیاده، باحوصله، و بااطلاعات که پیشتر چندباری در مسیر، سوارشان کرده بودیم و دست و پا شکسته گپ زده بودیم.

اوان اما بیشتر مقصد گردشگران داخلی بود، جوانانی که با موتور و فلاسک چایشان میآمدند. یک شب که کنار دریاچه چادر زده بودیم تعدادی از آنها عرق خورده چنان گریههای مستانهای میکردند که کل الموت گویی با ضجههای آنها میگریست.
با وجود این استقبال عام اما جادههای خوبی نداشت و هنوز هم ندارد. گاه و بیگاه که سیل میآید بخشی از جاده را با خود میبرد. علایم و تابلوهای راهنما هم نداشت و ندارد. آن سال، دور دریاچه چنان شلوغ بود (طبیعتا بسیار خلوتتر از امروز) و ماشینها چنان تا بیخ گلوی آن را گرفته بودند و راه نفسش را بسته بودند که تنگی نقس، میهمانان ما را هم گرفته بود. منصرف شدند از توقف در آن فضا، و زود رفتیم.

قلعه هم خلوت نبود ولی بافت فرهنگی به نسبت متفاوتی داشت. پیرمردی در داخل بنا با شور، از حفریات و کشفیات تیم باستانشناسی میگفت.

نمای روستاها را میشد از آن ارتفاع دید؛ ساختار روستا و ارتباط خانهها و باغها و زمینهای کشاورزی و مراتع با هم را؛ الگویی که در کل آبادیهای این منطقه تکرار میشود. سقفها ولی همه شیروانی بودند. پس از زلزله سال 1383 (همان که بالگرد استاندار هم در جریان سرکشی به زلزلهزدگانش سقوط کرد و همه فوت شدند) خانههای جدیدی که بنیاد مسکن ساخت از این سقفها دارند که بالکل با بناهای سنتی متفاوت است. همان زمان هم برخی محلیها که فعال در زمینه گردشگری بودند گلایه کردند که پر شدن منطقه از سقفهای شیروانی فلزی که نور را بازتاب میدهند، جدای از آنکه متناسب با سبک زندگی اهالی نیست، در درازمدت هم فاتحه عکاسی منظره را میخواند و این برای جایی که قصد دارد مقصد گردشگری باشد مناسب نیست؛ ولی خوب، مردم به دنبال وام و ساخت سریعتر خانهها بودند و بنیاد مسکن هم ضوابط خودش را داشت. این شد که چهره آن الموت معصوم، آرامآرام شروع به تغییر کرد، گویی آن هم درنهایت، تن به یک جراحی پلاستیک داد، برای زیبایی و مد روز شدن.

اما بریدن از گذشته، ضرورتا با زیباییشناسیهای مدرن جایگزین نمیشود بلکه نتیجه گاهی، بدلهای بیکیفیت و دروغینی است که انگار همه چیز را به سخره گرفتهاند، چیزی مثل همین گنبد طلقی که سوژه خنده و عکاسی و البته حسرت همراهان ما شده بود، در طول مسیر برگشت…
