سر شب بود که خبر شدیم برای یکی از اقوام در تبریز، حادثه ای پیش آمده است. شبانه خودمان را به عوارضی رساندیم و با یک اتوبوس بینراهی عازم تبریز شدیم. صبح رسیده بودیم. آن بزرگوار، تا بار و بنه برگشت ببندد و راه بیفتیم، طول میکشید. این شد که ما ماندیم و دو روز و یک تبریز و البته فرصتی برای دیدار با یک دوست قدیمی وبلاگنویس که تا آن روز هم را ندیده بودیم.
اولین منزلمان موزه بود، کنار مسجد کبود. باستانشناسی برای هر دوی ما که مردمشناسی خواندهایم به خودی خود جذاب است، اما جذابتر شد وقتی اولین مواجهه جدیمان با هم نیز سر یکی از همین کلاسها رقم خورد، یعنی نقطهای که هر وقت به گذشته برمیگردیم، گویی آغاز آشناییمان بود و پیش از آن، گم بودیم در آن فضا و بین آن همه آدم.

موزه، تجربه عجیبی است هر گردش چشمی، تو را بین هزارهها و فرسخها جابجا می کند. قصه جالب «سنگ بسم الله» که تو و قاهره و دربار عثمانی و ناصرالدین شاه را به هم وصل میکند. «الهه رستم آباد» که چندین الهه مشابه را در کل اروپا و آسیا مقابل چشمانمان ردیف میکند.

زیرزمین موزه اما دنیای دیگری است و چه جالب که جهان باستان، روی زمین است و جهان امروز، زیرزمین. کنایه نمادین جالبی در خود دارد. در آن طبقه پایین، مجسمه های احد حسینی تو را از گذشتههای دور به امروز می کشند، به جهانی واژگونه از آنچه انسان در آرزوی ساختنش بوده ولی حاصل، جهانی شده مملو از گرسنگی، تبعیض نژادی، بیچارگی، نادانی و… انگار این، تک تک ماییم که در مجسمههای حسینی سنگ شدهایم و البته آن مجسمه جالب زندگی که چیزی شبیه منحنی نرمال آمار است؛ یک برآمدگی مرکزی با دو اکسترموم ناخوشایند اما ناگزیر در لبهها.

نمیشود به تبریز فکر کنی و چراغ مشروطه در ذهنت سوسو نزند. پاهایمان کشاندمان به خانه مشروطه. آنجا بود که دیدیم مرگ و آزادی چه تلخ به هم گره خوردهاند. چه آدمها و گروهها که نرفتهاند و نرفتهاند و نرفتهاند، و گویی تاریخ، یک رودخانه خونی است جاری از دیروز به فردا.

رودخانه وسط شهر را دیدیم. هر چند آن روزها به نسبت امروز، هنوز دانش محیط زیستی چندانی نداشتیم ولی اینکه کل بستر آن سنگ شده بود نظرمان را جلب کرد. تضاد زمختی بود، جاری بودن سنگ. انگار سنگفرشهای کف میخواستند رودخانه را اسیر خودشان کنند، جذامی که میخواهد جان رود را بگیرد و آن را هم سنگ کند. هر چه باشد حرف بیش از یک دهه پیش است. آن روزها هنوز طبیعت به ما تلنگر نزده بود که نباید خانه رود را به سلیقه خودمان سنگ کنیم، رودخانه، خانه رود است!

سالهاست که کارگاههای سازسازی، از مقاصد اصلی ما در هر سفری هستند. پرسان پرسان، سراغ سازسازان تبریزی را از مغازههای سازفروشی گرفتیم و خود را در یکی از بازارچههای تبریز یافتیم و دقایقی با آقای آل یاسین گپ زدیم. کارگاه ایشان پر از کاسههای یکتکه سهتار بود. سازندهها همیشه خلاقیتهایی دارند که معمولا جایی ثبت نمیشود، مثل همین تجربه آقای آل یاسین در جایگزین کردن شیطانپرده با یک پایه فلزی.

در مسیر مقبره الشعرا، تابلوهای نستعلیق آمرزشی را دیدیم که ظاهرا به جای سبدهای گل گران و بیخاصیت مرسوم در مراسم ختم به کار میرفتند و عجب ایده خوبی بود. اولین بار بود که با چنین عقلانیتی در این حوزه برخورد میکردیم. هوا بسیار سرد بود، بسیار. دم به دم چایی و نوشیدنی گرم میخوردیم و کمی بعد در امتداد گردشهایمان نیازی داشتیم که آن روزها نایاب بود، وضعیت امروز تبریز را از این نظر نمیدانیم.
