دِمیان، داستانی از نویسنده آلمانی، هرمان هسه است که عبدالحسین شریفیان، ان را به فارسی ترجمه کرده و چاپ سوم ان در سال ۸۱ توسط انتشارات اساطیر، روانه بازار شده است. این داستان دیرهضم و مملو از تعابیر استعاری و کنایی، در یک خوانش سطحی، روایتی از تجربه بلوغ پسرکی به نام سینکلراز یک خانواده مسیحی ارام و معمولی است، اما درواقع، اشاره به کل جامعه اروپا و روزهای پیش از اغاز جنگ جهانی دارد. چنین به نظر میرسد که هسه می خواهد بین سطح فردی و تجربه بلوغ از یک سو، و سطح جمعی و تجربه جنگ از سویی دیگر پل بزند و در داستان، استعاره از تخم درامدن پرنده، بلوغ و جنگ را در زنجیرهای معنایی قرار میدهد. گویی همان طور که پرنده به سختی، دیواره تخم را میشکند و سینکلر نیز به سختی، بلوغ پرفراز و نشیب خود را تجربه میکند، اروپا هم باید از تجربه این جنگ، گذر کند و موفق بیرون آید.
هسه امیدوار است که شاید جنگ بتواند با وجود همه تلخی هایش، سرنوشت نویی را برای روح پوسیده و تن اسای اروپای آن زمان رقم بزند؛ اروپایی که به گفته خودش از زبان یکی از شخصیتهای داستان، صد سال یا بیشتر است که غیر از تحقیق و بنای کارخانجات، کار دیگری انجام نداده است… و حتی نمی داند چگونه می تواند فقط یک ساعت، شاد و خوشبخت باشد! (ص ۱۶۳) در نگاه او، اروپا با تشکیلات پیش از جنگش، خواهینخواهی نمیتوانست ادامه دهد و بدون شک نابود میشد.
اما در این میانه، نگاه هسه به فرد، بسیار جالب توجه است. او معتقد است: “هر انسانی نه تنها خویشتن است بلکه محل، مرکز یا مقصد بی همتا، ویژه، همیشه والا و برجسته و شایان توجهی است که در ان، پدیده های دنیا فقط یک بار با یکدیگر تلاقی می کنند و نه بیشتر.” (ص ۶) بر اساس همین نگاه، چنین به نظر می رسد که او راه نجات جامعه و دنیای بیرون را فقط از خلال پیرایش دنیای درونی فرد می داند که مطلقا راه راحتی نیست و با وجود تلاش طبیعت برای افرینش انسان، “چه بسیارند کسانی که هیچ وقت انسان نمی شوند.” (ص ۷) هسه تاکید دارد که انسان ها درواقع نمی توانند به هم کمک کنند و هر کس باید متکی به خودش و پیرو ندای درونی اش باشد: “اگر شما راه رسیدن به درون خودتان را نیابید، اطمینان دارم که هیچ معنویتی را هم نخواهید یافت.” (ص ۱۴۱)
اما قصه زندگی سینکلر، از اغاز نوجوانی او از در یک شهر کوچک شروع می شود و تشریح مفصل آن دوگانه معروف در جهان ذهنی اروپایی: فضای خانگی صمیمانه ای که دنیای نور و روشنی است، و فضای بیرونی اهریمنی زشتی که منشا همه بدی هاست؛ و پسرکی که در این میانه، وسوسه شکستن این پوسته و تجربه جهان بیرون از این تخم امن را دارد و در اولین تلاشها برای تجربه این بیرون اهریمنی، به راحتی در مخمصه ای کودکانه، گیر می کند و سقوط تدریجی خود از بهشت زمینی و در نتیجه، بیگانه شدن روزافزونش با خانه پاک و شاد و ارامشان را می بیند، تا اینکه “دمیان” سر می رسد. همکلاسی جذاب و گاه ترسناکی با عقاید عجیب و غریب که باعث می شود بچههای دیگر مدرسه، حرف و حدیث های بسیاری پشت سرش بزنند. او به عنوان یک ناجی، میآید و فصل جدیدی در زندگی سینکلر اغاز می شود.
آنچه باعث شد دمیان کمتر اجتماعی و رفیقباز، جذب سینکلر شود، یک داغ است که به گفته خودش از روز اول، بر پیشانی سینکلر هم دیده است؛ داغی که ظاهرا خودش هم بر پیشانی دارد، از جنس همان داغ گناهی که قابیل هم بر پیشانی داشته است: “او شاید داغ یا نشان نه چندان محسوسی داشته است، نشانی از هوش و درایت و اعتماد به نفس خارق العاده.” (ص ۳۶) همان که باعث می شده دیگران بگویند: “مردمی که ان نشان را دارند افرادی عجیب و ناجورند که درواقع، اینگونه هم هستند.” (ص ۳۷)
تاکید بر این داغ که شاید باید میل به کسب آگاهی و فراتر رفتن از روزمرگی تعبیر شود، تا پایان داستان وجود دارد و افراد بیگانه در طول داستان، بر اساس داشتن ان که فقط برای خودشان قابل رویت است، سر راه هم قرار گرفته و محرم راز یکدیگر می شوند. همه آنها افرادی هستند که از لذت لم دادن کنار گرمای بخاری و در جمع دوستان گذشته اند و پی خودشان می گردند.
سینلکر در این گذار غریبانه از جهان اشنای خانگی به ناکجااباد بیرون، در این “شور و هیجان شدید به تباهی خودش” (ص ۹۰) و این فاصله گرفتن از یک “ایمنی غیرمسئولانه در پناه اغوش مادر”، فراز و فرودهای بسیاری را تجربه می کند و هر بار که در اوج خستگی یا در استانه سقوط قرار می گیرد، دمیان با نامه ای، ملاقاتی یا تلنگری در اوهام، خاطرات و رویاها به سراغش می اید و با یادآوری داستان پرنده، راهنمایش می شود: “پرنده تلاش می کند از تخم، بیرون اید. تخم، دنیاست. هر کس که می خواهد زاییده شود نخست باید دنیا را ویران کند.” (ص ۱۰۹)
سینکلر، درگیر زایش خودش است و وسوسه این درک ژرف دنیا در او چنان است که رفته رفته ارزو می کند چندی دیرتر زندگی کند تا بتواند چیزی از خودش به دنیا بدهد. (ص ۱۱۷) جرقه اتش اگاهی در وجود او چنان شعله ور شده که دیگر نمی تواند فعالانه در زندگی و شادی همقطاران و دوستانش شرکت کند (ص ۱۳۱) و به دنبال رفتن راه خودش است، همان که روزی یکی از همین دوستان داغدار، دربارهاش به او گفت: “به مجردی که پندار یا صوری در سرتان راه یافت… خودتان را به انها تسلیم کنید، فقط از خود نپرسید که ایا هر کاری که می کنید مورد تایید اموزگارتان یا پدرتان یا این یا ان خداوند هست یا نیست! این است راه فنا کردن خویش. این است راه اندوهبار رهسپاران، راه سنگواره شدن.” (ص ۱۳۲) چرا که به هر روی “هر کس دیر یا زود ناگزیر می شود در راهی گام بردارد که او را از پدر و اموزگارانش جدا می کند. هر کس ناگزیر است مقداری از دشواری تنهایی را تحمل کند، با وجودی که خیلی از انسان ها نمی توانند تمامی بار را بر دوش بگیرند و دیری نمی گذرد که سینه خیز عقب می شیند.” (ص ۱۴۷)
سینکلر، از خلال این مواجهه ها ارمان خود را می یابد، همان که وظیفه هر فرد بالغ، برگرفته از انست: جستجوی خویشن و رفتن به راهی که منتهی به ان خواهد شد. (ص ۱۵۳) و می شنود که با پیش رفتن در این مسیر، نشان قابیل او پررنگ تر می شود، نشان برخی نیز کمرنگ تر. دمیان با دیدن مجموعهای از نشانهها، هشدار اغتشاشی بزرگ در دنیا را می دهد و اینکه سرنوشت، خوابی برایشان دیده است؛ خوابی که با تیره شدن روابط المان و روسیه تعبیر می شود و جنگ مهلکی که در می گیرد؛ جنگی ناگزیر که همه ناگزیر، لای چرخ های بزرگش گیر می کنند. سینکلر و دمیان هم هر کدام سر از گوشه ای از این جبهه پهناور درمی اورند و هر دو هم زخمی می شوند اما دست سرنوشت، چنان می نویسد که این دو رفیق، این دو بدن زخمی از جنگ، در واپسین لحظات مرگ دمیان، روی برانکارد، کنار هم قرار می گیرند و چند کلمه پایانی را رد و بدل میکنند. دمیان میگوید که دیگر برای راهنمایی رفیقش به مانند گذشته نیست و نخواهد آمد اما سینلکر بعدها متوجه میشود که هر بار به آینه نگاه میکند، تصویر دمیان را در او میبیند از بس که خود، شکل او شده و حالا خودش رهبر و راهنمای خودش است. درواقع، دمیان گفته بود که انسانها نمیتوانند کمکی به یکدیگر بکنند اما خود او به سینکلر که بر اثر مهلکه فرساینده روزهای آغازین نوجوانی در معرض خطر بود کمک کرده بود، کمکی که از مسیر توانافزایی شخصی خود او میگذشت. درواقع دمیان، با سوالها، تلنگرها، به چالش کشیدنها و دعوت به تفکرهایش سینکلر را به مسیر تقویت داغ پیشانیاش هدایت کرده بود؛ داغی که باعث شد او را به خودشناسی برساند.
دمیان، به روایتی، قصه معدود ادم های داغ داری است که درکی انتقادی از زمانه خودشان داشتند، از اروپایی که به قول هسه: “توانسته بود تمامی دنیا را به بهای از دست دادن روح خود در این گیر و دار، به تسخیر خود دراورد.” (ص ۱۷۴) اما روایت ان را می توان به ورای این زمان و مکان بسط داد، و به همه ادم های انگشت شمار تاریخ که به قول سینکلر، اماده اند گام پیش بگذارند و پای در راه: “به همین دلیل داغ بر ما زده اند، مثل قابیل، تا به این وسیله، ترس و نفرت، برانگیزیم و ادمیان را از راه زندگی عاری از خیالپردازی شان دور سازیم و به راه های خطرناک تر کشانیم.” (ص ۱۷۵) و به همین جهت: “شاید دنیا حق داشته باشد ما را که نشان یا داغی بر پیشانی داریم ادم های خارق العاده، حتی دیوانه و خطرناک به شمار بیاورد. ما بیدار بودیم یا بیدارکننده و تلاشمان همیشه روی افزای بیداری متمرکز شده بود حال انکه دیگران، تلاش در راه جستجوی خوشبختی شان داشتند فقط برای انکه افکار، اندیشه ها، ارمان ها، وظایف، زندگی و دارایی هایشان را با ان اجتماع، قرین و یکسان سازند… به نظر انان، انسانیت چیز کاملی بود که باید ادامه می یافت و از ان محافظت به عمل می امد اما به نظر ما انسانیت، هدف دوری بود که به سوی ان رهسپار بودیم و هنوز کسی تصویری از ان را نداشت و قوانین ان هنوز در هیچ جا نوشته نشده بود.” (ص ۱۷۲ و ۱۷۳)