«خانه و جهان» عنوان رمانی از رابیندرات تاگور است که در فهرست کتابهای توصیهشده روزنامههای گاردین و دیلیتلگراف نیز آمده است. تاگور، شاعر و نویسنده اهل بنگال هند بود که از استقلال هندوستان در برابر استعمار انگلیس، دفاع میکرد. او این کتاب را برای اولین بار در سال 1915 منتشر کرد، یعنی همان سالی که گاندی را دید و پس از آن، همواره در زمره دوستان نزدیک او باقی ماند. جنبش استقلالطلبی هند که به رهبری گاندی، حدود سه دهه و به شیوهای غیرخشونتآمیز، مقاومت کرد، تازه سه سال پس از انتشار این کتاب آغاز شد ولی حال و هوای انقلابی مربوط به آغاز قرن 20 در سراسر این کتاب موج میزند. زمینه وقوع داستان، سرزمین بنگال است که تا مدتها جزو هند مستعمره بود و پس از استقلال، قسمتی از آن همچنان برای هند باقی ماند و قسمتی نیز تحت عنوان بنگلادش جدا شد.
این رمان را ترکیب روایتهای سه شخصیت از خود و اتفاقات پیرامونشان و جهان ذهنیشان شکل میدهد:
– بملا ، زن متاهل جوانی که خاستگاهی عمیقا سنتی دارد.
– نیکیل ، شاهزاده تحصیلکرده و روشنفکر جوانی که خواهان مدرن شدن دنیای اطرافش و اول از همه همسرش و خانه خودش است.
– سندیپ ، جوان پرشوری که ظاهرا سودای تغییر سریع سرزمینش را به هر قیمت ممکن دارد ولی درواقع از شهوت قدرت، مست شده است.
گرچه داستان، در وهله اول، حول زندگی در حال گذارِ این زوج جوان ساکن در یک جامعه متلاطمِ در شرف تغییر میگذرد و نیز حول تردیدها و ماجراجوییهای بملا، ولی این واحد خُرد و سرنوشت آن، به تعبیری، همان کشور است و سرنوشتی که در سطح کلان، در کمینش نشسته است.
بملا، زن سنتی جوانی است که تمام دغدغهاش پوست تیره و شباهتش به مادرش است، مادری که بملا همواره گمان میکرد زیبا نیست. او با نیکیل ازدواج میکند پسر یک راجای هندی که در توصیف بملا، زنان خانوادهاش همه در زیبایی، زبانزدند و خودش گرچه در نظام کاستی هند، یک اشرافزاده واقعی است ولی چهرهای بیشباهت به شاهزادههای سوار بر اسب سفید افسانهها دارد. با اینحال، بسیار مهربان است و البته، عقاید عجیب و جدیدی هم دارد که خوشایند خانواده و محیط سنتی اطرافش نیست، از جمله آنکه برای همسرش و علیرغم میل خود او معلم خصوصی گرفته تا باسواد شود و پا از اندرون خانه، بیرون بگذارد و در پاسخ بملا در مورد حقیر بودن روح زن میگوید: «مانند پاهای زنان چینی. آیا این تقصیر جامعه نیست که بر آنان فشار آورده و از شکل انداخته است؟» (ص 10) او مرد شکمپرستی نیست که تکهتکه کردن ماهی پخته را دوست داشته باشد و در عوض، عاشق تماشای ماهی زنده در آب است. (ص12) و بملا، زنی است که نه این ادبیات را میپسندد و نه حتی میفهد: «در قفس، آنقدر چیزها داشتم که برایم از دنیا بزرگتر جلوه میکرد.» (ص 13)
جنبش سوادشی هند، با آتش کشیدن پارچههای انگلیسی در بنگال آغاز میشود و بسیاری از مردم، همپیمان میشوند که برای ضعیف کردن استعمار، فقط از پارچهها و کالاهای تولید داخل استفاده کنند. یکی از طرفداران و مبلغان پرشور این جنبش، سندیپ است که با نیکیل در وطندوستی و بیگانهستیزی مشترکند و به همین جهت نیز نیکیل از او حمایت مالی میکند اما تفاوت اساسیای هم دارند که نیکیل به انسانیت، در معنای عامتر آن فکر میکند، از رواج تعصب ملی، هراس دارد و معتقد است: «پرستیدن کشور همچون پرستش خداوند، تسلیم شدن به بدبختی است.» (ص 18) همان بدبختیای که درنهایت، دامن این خانواده و کشور را میگیرد.
با نیرو گرفتن جنبش، رابطه و رفتوآمد سندیپ و نیکیل بیشتر شده و تدریجا پای بملا نیز به ماجرا باز میشود. زیبایی ظاهری سندیپ در نظر بملا، شور و حرارت انقلابی او و تمجیدهایی که از بملا میکند از یک سو، و فضای آزادی که نیکیل برای خارج شدن همسرش از دیوارهای خانه و سهیم شدنش در زندگی بیرون و وقایع آن ساخته از سوی دیگر، باعث شکلگیری رابطهای عاشقانه بین بملا و سندیپ میشود و به موازات آن، اختلافنظرهای این دو مرد هم درباره شیوههای درست مبارزه، جدیتر میگردد. کشش درونی به سندیپ، بملا را به سمت رویکرد او متمایل کرده و رفتهرفته از همسرش دور میکند، چنان دور که درد جدیدی به دردهای نیکیل اضافه میشود و مرد روشنفکر فمنسیتمآب ابتدای داستان، زمانی با خود میاندیشد: «زن چگونه موجودی است؟ حبابی از هوا که تو خود با نفس خود در آن دمیدهای، حبابی ضعیف که با دقت شب و روز از آن نگهداری میشود و با وجود این، به کمترین ضربه آماده ترکیدن است!» (ص 61) «زمان آن فرارسیده است که من بملا را از همه زیورهای رویاییای که خود، آنها را بر او بستهام عاری سازم.» (62) «سندیپ میگفت: جمله من میخواهم، جملهای ابتدایی است که همه عالم خلقت از آنجا منشا گرفته است… جمله وحشتناکِ من میخواهم، در وجود زن، شکل انسانی به خود گرفته است.» (ص 76)
او رفتهرفته دارد به همه چیز پی میبرد و احساس میکند که خانهاش خالی است اما همچنان مصر است که قدرت انتخاب و آزادی واقعی را به همسرش بدهد: «شما آزادید. هر چه تا به حال برای شما بودهام درست، اما زندانبانی را نمیپذیرم.» (ص 141) «…تنها هنگامی که درهای قفس را به روی پرنده میگشاییم، آن وقت است که درمییابیم تا چه حد پرنده، ما را آزاد کرده است.» (ص 142) «ما نمیتوانیم زیبایی را به چشم ببینیم تا زمانی که آن را در زندان نگه داشتهایم. این بوداست که جهان را فتح کرده نه اسکندر.» (ص 143) نیکیل میخواهد نه در شعار، بلکه در کلیت زندگی واقعی خود، تجسم اندیشه عدم خشونت و طالب آزادی باشد و باور دارد که «آزادی چیز مهمی است. هیچ چیز در دنیا با آن قابل مقایسه نیست. هیچ چیز!» (ص 142) و باور دارد که برای خوب زندگی کردن، باید آزاد کردن دیگران را قبلا آموخته باشد. (141) گرچه این، کار راحتی برایش نیست که: «مرد چنان شعله عشق را تیز میکند که باعث میشود تسلط معمولی را از دست بدهد و بعدها حتی به نام انسانیت هم نخواهد توانست این خویشتنداری را در حدود واقعی به خود برگرداند.» (ص 87)
نیکیل نگران خطر جنگ داخلی است و میبیند که تعصب و ملیگرایی کور، چهطور از دفع استعمارگر به جنگ بین مسلمان و هندو رسیده و آتش این اختلافات، هر روز بیشتر زبانه میکشد. او در چنین شرایطی، با جریان سندیپ همراه نمیشود و به همین دلیل، دشمنیها و اتهامها به او شروع میشود که نمیخواهد با جنبش همراهی کند و در پاسخ میگوید: «من به شما پول خواهم داد انگاه که ببینم واقعا صنعت است که مورد توجه شماست، اما کاری که شما در برافروختن آتش انجام میدهید به هیچ وجه ثابت نمیکند که شما غذایی داشته باشید که بخواهید در آن آتش بپزید.» (ص 176)
تهدیدهای مبارزان افراطی و خشونتطلب، علیه او هر روز بیشتر میشود و هر لحظه بیم آن میرود که برای غارت به خانهشان حمله کنند. در چنین شرایطی، بملا از درون، همدست سندیپ شده و به پیشنهاد او حتی از ثروت خانوادگی میدزدد تا خرج مبارزات را تامین کند؛ سندیپ میخواهد آنها برای کشورشان فداکاری کنند حتی با شرمندگی. (ص 163) زنی که تا دیروز، تمام این خانه، زندانش بود و جز این زندان دوستداشتنی، چیز دیگری از جهان نمیخواست اکنون نمیتواند به اتاقش وارد شود: «به نظرم میآید که تختخواب، دستهایی دارد که برای راندن من از خود دراز شده است. و صندوق پول، مرا با دهنکجی مینگرد. دلم میخواهد خود را از این مکانها که دشنام دایمی برای من است دور کنم. دلم میخواهد که لاینقطع در کنار سندیپ باشم و تحسینهای او را بشنوم.» (ص 159)
جهان بیرون، چهاردیواری خانه و حتی درون بملا، هماهنگی عجیبی با هم پیدا کردهاند و در هر سه آنها آشفتگی موج میزند. عذاب وجدان و زخمزبانهای خواهرشوهر و متهم کردن بملا به سردستگی دزدان و درنتیجه، نزول شان او در خانه از سویی و رفتارهای خودخواهانه سندیپ با بملا و آمولیا (جوانک کمتجربه و پرشوری که بملا حس مادری نسبت به او دارد) از سوی دیگر، جهان درونی این زن را متلاطم میکند. زیاد طول نمیکشد که تصویر سندیپ به عنوان یک قهرمان، در ذهن بملا به رو به زوال میگذارد؛ این پیامآور دنیای عدم، جایی که سرزمین فاجعه و مصیبت است و کسی نمیداند. (ص 196)
بملا پشیمان، درصدد بازگرداندن پول به خانه برمیآید. خانواده، به سرعت بساط زندگی را برای مهاجرت به کلکته بار میزند. وحشت بر همه جا سایه انداخته و یک جنگ داخلی تمامعیار در بیرون شروع شده است؛ جنگی که سندیپ را نیز وادار به فرار میکند. در آخرین دقایق پیش از رفتن بملا و نیکیل اما، خبر میرسد که مسلمانان قیام کردهاند و در حال پیشروی به سمت آنها هستند. نیکیل به بیرون میرود و چند ساعت بعد، بدن نیمهجانش را درحالی که گلولهای به سرش شلیک شده و حال خوشی ندارد به خانه میآورند، با یک خبر بد دیگر که آمولیا نیز با شلیک گلولهای به قلبش مرد.
«خانه و جهان» قصه دگردیسیهای دردناکی است:
– دگردیسی جامعهای سنتی که بهیکباره میخواهد عوض شود و روی پای خودش باشد، اما در تعریف این «خود» چنان افراطی و احساسی عمل میکند که بسیاری از خودیهای دیروز، ذیل «دیگری» تعریف میشوند و درصدد حذف هم برمیآیند.
– و دگردیسی دشوارتر زنی سنتی که در میانه این تشنج، بهیکباره دیوارههای قفس امنش فرومیریزد و او با جهان بیرونی مواجه میشود که قواعدش را نمیداند و به اندازه کافی برای زیستن در آن، توانمند نیست.
و در این میانه، سهم روشنفکرانی چون نیکیل که شرایط را میفهمند و نسبت به آن، از پیش هشدار میدهند چیست؟ سوختن از این رنج و قربانی شدن در تاریکی؟ چنانکه خودش میگوید: «من شعله نیستم، بلکه ذغالی خاموشم و قادر نیستم هیچ چراغی را روشن کنم. این چیزی است که سرگذشت زندگیام را نشان میدهد، همه چراغهای من خاموش ماندهاند.» (ص 215)
گرچه تلاشهای نیکیل برای توقف چرخهای دشمنی در جهان بیرون، اثری نداشت ولی با خواندن داستان نمیتوان به راحتی پذیرفت که او چراغی را روشن نکرده است. بدونشک، روح بملایی که او از قالب به درش کرد، دیگر نمیتواند مثل پای آن زنان چینی، کوچک بماند و حال، فرصت رشدی متناسب با توانش را دارد و به گفته خود بملا: «آنچه درون من در معرض خطر بود اکنون به خاکستر تبدیل شده است و آنچه باقی مانده، دیگر از میان نخواهد رفت.» (ص 221) این، چراغی است که نیکیل، به بهای سنگین زندگیاش روشن کرد اما نه در جهان بیرون، که درون خانه خودش.
این داستان تاگور، با متن ادبی و تعابیر استعاری زیبایش امروز همچنان خواندنی است، اما در مقطع زمانی پرالتهابی که برای اولین بار منتشر شد، هشداری نیز نسبت به یک بازی همهسر باخت محسوب میشده است و همچنین، پیشنهاد مسیری صبورانهتر برای ساختن جهانی بهتر بوده است؛ مسیری که به جای جهان بیرون، از درون خانه میگذرد.
این کتاب را زهرا خانلری ترجمه کرده و در سال 1386، چاپ دوم آن توسط انتشارات توس روانه بازار شده است.