امروز «بی‌خانمانی» در معنایی که هایدگر، باشلار و بسیاری دیگر از اندیشمندان به کار می‌برند، در صرف نداشتن خانه نیست که در اجبار ما به زیستن در خانه‌هایی بد است، خانه‌هایی که برخلاف آرزو و تجویز ادوارد هالِ انسان‌شناس، نه تنها پادزهری در مقابل فشارها و تنش‌های شهری نیستند که خود، مرجع و منبع مسائل و مصایب بسیاری به شمار می‌روند؛ مسائل ظاهرا ساده‎‌ و پیش‌پافتاده‌ای که گاه برای ساکنانشان، به پیچیده‌ترین مسائل روز می‌توانند تنه بزنند! مسائلی که راه‌کارهایشان را نه در «کتاب‌های قانون»، نه در «موی سپید نسل‌‎های گذشته» و نه حتی در «خلاقیت‌های فردی» می‌توان یافت و پیچیدگی اینجاست که گرچه اموری به غایت پیش‌پاافتاده هستند ولی امکان نادیده گرفتنشان وجود ندارد. مهم‌ترین مسائل امروز ایران در حوزه فضای خانگی را، همین دست موضوعات باید دانست و نه آنچه در کتاب‌های وسوسه‌برانگیز انگلیسی و فرانسوی درباره فضای خانگی می‌خوانیم.

البته که ردیابی خانه از خلال نقاشی‌های چند قرن پیش جالب است، تاثیر تجربه بیوه شدن بر درک افراد از خانه‌شان ابعاد مهمی از زندگی روحی انسان را نشان می‌دهد، چگونگی تزئین اتاق نوجوان و مکانیزم هویتی نهفته در پشت آن برای بسیاری از خانواده‌ها یک گره فکری است و…

گرچه جملات شاعرانه کریستوفر الکساندر در کتاب «معماری و راز جاودانگی» آنجا که از غریزه ما نسبت به طبیعت صحبت می‌کند، بسیار لطیف است و مثل نسیم خنکی بر سر و روی فکر می‌وزد و ذهن آماده می‎شود که پرواز کند و اوج بگیرد…

اما باید پذیرفت که ما قطعا در این مرحله و در این سطح نیستیم و مسائل ما حداقل امروز، از این جنس نیستند. چند سالی است بین این موضوعات مختلف حوزه فضای خانگی پرسه می‌زنم و هر بار جذبه یکی، مرا به سمت خود می‌کشد تا جنون دیگری، دیوانه‌وار راهم را عوض کند و در این میانه از خودم می‌پرسم: اولویت با کدام است؟ رسالت ما پرداختن به کدامین مسئله است اگر که بخواهیم به کار علمی نه به عنوان یک فراغت یا لذت ناب، که به عنوان یک رسالت نگاه کنیم و اگر که تاکید داشته باشیم رابطه‌مان با حوزه عمل و کاربرد، قطع نشود.

مسائل مختلفی در این حوزه وجود دارند، مسائلی چون سیر تحول فضاهای خانگی در ایران و آسیب‌شناسی آن، کالایی شدن خانه و پیامدهایش، الگوی خانه سازگار با شرایط امروز ما و طراحی متناسب آن با سبک‌های زندگی و فرهنگ ساکنانش، دغدغه‌های زیست‌محیطی در مورد خانه، ساختار قوانین بالادستی و تاثیر آن بر انعطاف‌نا‌پذیری خانه‌ها، ارتباط خانه با فضای بیرون از آن، مسئله زیبایی و دکوراسیون و بسیاری مسائل دیگر که هر کس می‌تواند به فراخور شرایط و نیازهای خود به این فهرست اضافه کند اما به نظر نگارنده، آنچه امروز و در این لحظه اساسی‌تر از سایرین است و شاید بتوان گفت موجد مسائل دیگر محسوب می‌شود و باید به آن، توجهی ژرف‌تر داشت مسئله «عدم ثبات سکونتی» است که صرفا به واسطه اجاره‌نشینی ایجاد نشده و از قضا می‌تواند محصول نوع خاصی از مالکیت باشد. در پایان‌نامه کارشناسی ارشدم تلاش کردم این موضوع را تحت عنوان «صاحب‌خانه‌های سرگردان» یا «شبه‌صاحبخانه» مفهوم‌سازی کنم. صاحب‌خانه شدنی خیالی و صرفا روی کاغذ که تنها به یک نیاز روانی پاسخ می‌دهد و به تعبیری، درصدد کسب همان «امنیت هستی‌شناختی» معروف برای تازه‌مالک خود است. خانه‌هایی که به این شیوه خریداری شده و گاه از ابتدا به قصد جلب نظر همین قشر و مطابق با استاندارهای آن‌ها (که صرفا اقتصادی است) ساخته می‎شوند، شرایط بغرنجی را برای ساکنان از یک سو، برای مدیریت شهری از یک سو و برای خود مالکان از دیگر سو، به وجود می‌آورند. پیشتر یادداشتی مصداقی در همین‌باره با عنوان «خانه‌های روسپی و نوزاد پیچیدگی» نوشته‌ام که از اینجا قابل دسترسی است. تکثر و تکرر مصداق‌هایی که ذیل این مسئله، رخ داده‌اند و می‌دهند، درواقع بهانه نوشتن این یادداشت شد تا فرصتی باشد برای بازاندیشی به این مسئله و اولویت و اهمیتی درخور قایل شدن برای آن.

اینکه شبه‌صاحب‌خانه‌ها کیستند، با چه فرآیندی و به چه انگیزه‌هایی صاحبِ خانه می‌شوند و الگوی رفتاری آن‌ها پس از نائل شدن به این مرتبه جدید اجتماعی چیست، موضوعاتی هستند که در آینده به آن‌ها خواهم پرداخت اما آنچه یادداشت حاضر قصد طرح آن را دارد، اینست که این قشر نوظهور، به چه شیوه می‌توانند نظم اجتماعی را در سطوح مختلف بر هم زده و تارعنکبوتی از مشکلات را حول خود و ملکشان بتنند؟

شبه‌صاحبخانه‌ها اغلب در خانه‌هایی که می‌خرند، سکونت نمی‌کنند و مهم‌ترین دلیل آن نیز، نیازشان به مبلغ رهن یا اجاره خانه جهت پرداخت بخشی از پول خرید آنست. (ظهور فرمول‌هایی به شکل «…. نقد+ …. وام+ …. رهن» که این روزها در آگهی‌های فروش یا پیش‌فروش خانه در بازار مسکن ایران رایج است نیز این قشر را هدف می‌گیرد.) به همین جهت خانه‌ها در همان بدو خرید، اجاره داده می‌شوند و از آنجایی که خودِ خانه، منبع تامین اقساط آنست، تمایل بر تغییر سالانه مستاجران به منظور کسب اجاره بیشتر و چانه‌زنی کمتر با مستاجران فعلی در بین آن‌ها دیده می‌شود؛ مستاجرانی که عموما از کیفیت پایین خانه (به دلیل دست به دست شدن بین مستاجران و آهنگ بالای فرسودگی آن)، رسیدگی کم صاحب‌خانه (به دلیل عدم تعلق و نیز فشار اقتصادی ناشی از خرید) و نیز قیمت بالای اجاره گله‌مندند و گاه نیز وسوسه آن را پیدا می‌کنند که شاید خودشان هم بتوانند با فرمولی مشابه، صاحبِ خانه‌ای مشابه شوند! صاحب‌خانه نیز از آنجایی که از روز اول، عمده معیارش در انتخاب این ملک، صرفا توانایی پرداخت قیمتش بوده، همواره در سودای تغییر آن و تبدیل کردنش به جایی بهتر است؛ جایی که بتواند خود ساکن آن گردد و از موقعیت اجاره‌نشینی خلاصی یابد. به همین جهت در اولین فرصتی که بتواند به نقدینگی یا تسهیلات بهتری دسترسی داشته باشد، اقدام به فروش خانه خواهد کرد چرا که از ابتدا، خانه را به همین منظور خریداری کرده بود. گاه حتی طی قرارداد یک ساله مستاجر جدید، ملک بین چند مالک جدید دست به دست می‌گردد. به این شیوه، سیکل معیوبی در این خانه‌ها که بین مالکان و مستاجران مختلف، منتقل می‌شود شکل می‌گیرد و جریانی شبیه حلقه کولای مالینفسکی را ایجاد می‌کند، حلقه‌ای که خانه در آن می‌چرخد، نه به منظور آنکه کسی در آن سکونت گیرد بلکه بیشتر از آن جهت که حیثیت صاحب‌خانه بودن، توزیع و مبادله گردد.

اما پیامدهای چنین وضعیتی برای نظم اجتماعی چیست؟ در ساده‌ترین سطح، اینکه شبکه‌های همسایگی و محلی شکل نمی‌گیرند و یا با فرض شکل‌‎گیری، بسیار شکننده می‌شوند. به عبارت دیگر، ساکنان همواره در نزدیکی افرادی زندگی می‌کنند که اغلب غریبه‌اند و دیر یا زود، جای خود را به غریبه‌های جدیدی می‌دهند. این وضعیت، فارغ از نیازهای ارتباطی و حمایتی همسایه‌ها به یکدیگر، پاسخگویی به نیازهای مدیریتی ساختمان را مختل کرده و اداره چنین مجتمع‌هایی را به یک امر گنگ، پیچیده و شکنجه‌آمیز تبدیل می‌کند که همه از آن شانه خالی می‌کنند. سریع بودن آهنگ تغییر مالکان چنان است که قبض‌های آب و برق و گاز در بسیاری از موارد، تغییر نکرده و هنوز به نام مالکان اولیه صادر می‌شوند. در چنین وضعیتی، یافتن قبض واحد برای هر ساکن جدید، در بین انبوه قبض‌هایی با اسامی غریبه، خود یک مسئله اساسی است. داستان‌های بسیار مربوط به مشاجره همسایه‌ها با هم و نیز موقعیت مدیر ساختمان به عنوان یک «قربانیِ» بدشانس و البته تاحدودی ساده‌دل نیز چنان عمومیتی دارند که به نظر نمی‌رسد نیاز به توضیح بیشتری داشته باشد.

در سطح دیگری اما پیامدهای این عدم ثبات سکونتی، متوجه مدیریت شهری است. بسیاری از پروژه‌های شهری که نیازمند حداقلی از مشارکت و هماهنگی ساکنان با یکدیگر هستند، در مواجه با چنین ساختار آشفته‌ای قطعا عقیم می‎مانند، اگر که خود، تولید آشفتگی و تنش بیشتر نکنند. در چنین شرایطی، به عنوان مثال، تعریف یک پروژه شهری جدید مانند نوسازی بافت‌های فرسوده یا اتصال به شبکه فاضلاب، که نیازمند یک تصمیم‌گیری جمعی و نیز صرف هزینه‌هایی مشترک از سوی کلیت مجتمع است آغاز یک آنومی بزرگ خواهد بود. در این شرایط، مستاجری که می‌داند (حتی اگر خودش مایل به ماندن باشد) جبرا و به زودی رفتنی است، چرا باید مشارکتی (و لو حداقلی و در حد هماهنگی و رایزنی با مالک خانه خود) داشته باشد؟ شبه‌صاحب‌خانه‌ای که می‌داند قطعا در اینجا نمی‌ماند چرا باید انرژی و هزینه‌ای صرف کند؟ در چنین شرایطی، نهاد یا سازمان دولتی‌ای که مجبور است در مقیاس یک شهر کار کند، هر مجتمع را (نه به تعداد واحدهای خانوادگیش) بلکه در حکم یک واحد همسایگی مستقل در نظر می‌گیرد. این سازمان که نه توان و دانش درک پیچیدگی‌های درونی این واحد ساختگی را دارد و نه اغلب زمان و امکانش را، برای پیشبرد پروژه‌های خود چه می‌کند؟ ساده‌ترین کاری که می‌تواند و ابزارش را نیز دارد: افزایش فشار و باز هم فشار بیشتر با توسل به اهرم‌های قانونی. این فشار آیا منجر به سازماندهی ساکنان و جلب مشارکت آن‌ها می‌شود؟ به هیچ وجه! تنها تنش را بین آن‌ها افزایش داده و نهایتا فرآیند تخلیه خانه توسط مستاجران و نیز فروش آن توسط شبه‌صاحب‌خانه‌ها را به عنوان تیپی از فرار و پاک کردن صورت مسئله، تسریع می‌کند. حال، تصور کنید پیچیدگی مضاعف مدیریت مجتمع را در شرایط جدید، با مالکان و مستاجران جدیدی که بسیار پیش می‌آید که از پیشینه داستان‌های ساختمان نیز بی‌اطلاع باشند…

به این شیوه، چرخه‌های مشکلات درون خانه، هر روز فعال‌تر شده و زیستن در چنین فضای جهنمی‌ای را- که بناست آرام‌ترین مامن و پناهگاه هر شخص باشد- برای مستاجران، داشتن آن را برای مالکان و اداره شهری با این ویژگی را برای مدیرانش، سخت‌تر و سخت‌تر و سخت‌تر می‌کند.

در چنین وضعیتی چه می‌توان کرد؟ با فرض آنکه کنشگری حاضر به مشارکت (به سهم خودت و حتی بیش از آن) جهت بهبود اوضاع باشد؛ به راستی راه‌حل کدام است؟ این تار عنکبوت گره در گره را چه‌طور می‌توان گشود و با نگاهی واقع‌بینانه، آیا گشودن آن در دایره توان و اختیارات اوست؟ با چند مالک و مستاجر می‌توان تک‌تک صحبت و آن‌ها را مجاب به مشارکت کرد؟ به فرض که این مرحله، طی شد با تغییرات مکرر ساختار مالکیتی و سکونتی فضا چه می‌توان کرد؟ افزون بر این، با ساختار بوروکراتیک سازمان‌ها که خردتر از واحدهای همسایگی نمی‌خواهند و یا نمی‌توانند عمل کنند چه باید کرد؟ مثلا اداره آب، هر تعداد خانه‌ای را که از کنتور واحدی استفاده می‌کنند، یک مشترک محسوب می‌کند در صورتی که این یک، مطلقا کلیت منسجمی آن طور که در اسناد آمده نیست و تا این موضوع در سطح سازمانی ما، بازنگری نشود، بسیاری مسائل به قوت خود باقی است.

در چنین ساختاری چه باید کرد و آیا می‌توان توقع از شخص کنشگر داشت؟ درونی کردن فرهنگ و اخلاق آپارتمان‌نشینی قطعا مفید خواهد بود اما آیا می‌توان انتظار داشت که به خودی خود، مصایب این وضعیت بغرنج را حل نماید یا باید مسائل را ساختاری‌تر دید؟ تمام شواهد حاکی از آنست که متاسفانه، مای کنشگر، از مدیریت خانه خود عاجزیم و برون‌رفت از این لابیرنت، جز با درخواست جدی از دولت، جهت تغییر سیاست‌گذاری‌های خود در حوزه مسکن، ممکن نخواهد بود؛ سیاست‌گذاری‌هایی که کنترل بحرانِ «عدم ثبات سکونتی» را در راس دغدغه‌های خود قرار دهند، حتی بیش از مسئله ساده شده تامین مسکن، که خانه‌دارشدنی این چنین، هیچ دردی از مشکلات جامعه دوا نمی‌کند و خود، درد بزرگتری می‌شود برای همگان.