«تقصیر مادرم بود. بابام منو زد، بعدم اعصابش خرد شد کفترمو گرفت سرشو کند… کفتربازی دوست دارم دیگه. میگفت کفتربازی رو جمع کن. همسایهها میان و میگه بچهات همش پشتبوم مائه، وسایلامون گم شده و اینا. زنگ میزنیم صد و ده بیاد ببردشا. بابامم شاکی شد، صد تا حیوان، سی تا حیوونمو فقط کلش رو کند و انداخت و رفت. کلش رو میکند میانداخت وسط پشتبوم. زیر پاهاش له میکرد، میزد در و دیوار… مام از پشتبوم خودمون رو انداختیم پایین. نفرینش کردم، بعد از دو هفته سه هفته ماشین زدش. رفت اون دنیا، (میخندد و با لبخندی گوشه لب ادامه میدهد) عین کفترای من که رفتن اون دنیا، اونم رفت اون دنیا!»
اینها بخشی از صحبتهای وحید است، یکی از سه شخصیت نوجوان و شاید مهمترین شخصیت مستند مهرداد اسکویی با عنوان «روزهای بیتقویم». نوجوان ترکزبانی که به خاطر اعتیادش به کراک، به مرکز اصلاح و تربیت تهران آمده است.
درباره شیوه این مستند که مانند دیگر کارهای اسکویی ترکیبی از سینمای مستقیم و سینمای حقیقت است، مطالب و یادداشتهای بسیاری نوشته شده و این موضوع برای علاقمندان این حوزه کمابیش آشناست. به همین جهت در اینجا قصد تکرار مکررات را ندارم. نکتهای که باعث شد یادداشت حاضر نوشته شود آن بود که بیشتر مطالب نوشته شده در مدح و تعریف از این مستند بودند که خوب توانسته به بچهها نزدیک شود، موضوع خوبی را انتخاب کرده و… این فیلم واقعا قوی و تاثیرگذار است و توانایی اسکویی در نزدیک شدن به موضوع مورد مطالعهاش و حفظ فاصله مناسب با آنها ستودنی است. مثلا در ابتدای فیلم، شخصیت اصلی داستان (وحید) سعی دارد فیلمساز را دست بیندازد. مثلا یکجا با این استدلال که دو ماه است ترکی صحبت نکرده و دیگر دارد فارس میشود و خواهرش در ملاقاتی فکر میکند «سوسول» شده، شاکی است و اصرار میکند که جلوی دوربین فقط ترکی صحبت خواهد کرد چون احتمالا متوجه شده که تیم فیلمساز ترکی نمیدانند و این، یک نوع بازیگوشی است. یا در جای دیگری به تلفظ اسکویی از حرف «ک» در واژه «کراک» میخندد و اسکویی، خیلی جدی سعی بر همراهی با او دارد و تلاش میکند تلفظ خود را به نلفظ ترکی مدنظر وحید نزدیک کند و همین توجهات ریز و پیشپاافتاده، در کار میدانی واقعا گرهگشا هستند و مانند کدهایی از سوی طرف مقابل، خوانده شده و تفسیر میشوند. از این منظر واقعا نمیتوان تلاش اسکویی را نادیده گرفت، ولی از منظر دیگری هم میتوان به کار او نگاه کرد. برای یک مخاطب علوم اجتماعی که ورای تاثیرات حسی به دنبال جمعآوری یکسری اطلاعات زمینهای و تحلیل موضوع است تامل بر روی کار اسکویی، به نقطه دیگری منتهی میشود. این تیپ از مخاطب پس از آنکه لذت ناشی از تماشای فیلم در وجودش فرونشست، از خودش میپرسد: خوب که چه؟ داستان چه چیز میخواست به ما بگوید؟ اصلا مخاطب چه کسی بود و چه پیامی قرار بود به او داده شود؟ آیا مخاطب ما بودیم؟ حال از این پس چه توقعی از ما میرود؟ بدانیم که چنین بچههایی در جامعهمان هستند؟ خوب اینرا که از قبل میدانستیم. آیا مانند فیلم آکاردئون جعفر پناهی، بحث آنست که از این پس، نگاه بهتری به این بچهها داشته باشیم؟ این نگاه بهتر، چه چیز را حل میکند و اصلا چهقدر ممکن و لازم است، خصوصا آنکه احتمالا برخوردهایمان با این بچهها در موقعیتهایی مجرمانه است. آیا بحث آنست که با فرزندان خودمان بهتر رفتار کنیم؟ خوب، مستند چندان به این حوزه نپرداخت و فرآیند چگونه اینگونه شدن بچهها را به تصویر نکشید و تمرکزش درون آسایشگاه و روزمرگیهای آنها بود، حتی به کنجکاویهای حداقلی مخاطب در مورد خانوادههای این بچهها و وضعیتشان نیز پاسخی نداد. پس سوال فیلم چه بود، چه میخواست بگوید و به چه کسی؟
با توجه به اینکه تمام زمان فیلم در آسایشگاه گذشت و دوربین، در تجربههای مختلف بچهها در این مرکز اصلاحی سرک کشید، تجربههایی چون درسهای مذهبی معمم شوخطبع، قصهگویی مربی بیحوصله، نقاشی کشیدن با دیالوگهای تکراری معلمی که توصیه میکرد رنگها شادیآورند و باید بیشتر از آنها استفاده کرد، سفالگری و نیز فوتبال در فضاهایی مجهز که شاید بچهها پیش و پس از این دیگر تجربهاش نکنند، منجقبافی مخصوص زندانیها، تمیزکاری محوطه و کارهایی از این دست. شاید مخاطب اصلی کار اسکویی را بتوان نهادی دانست که قصد دارد طی چند ماه از خلال چنین تجربیات و آموزشهایی بچههایی چنین آسیبپذیر را «اصلاح و تربیت» نماید. فیلم از صحنه تراشیدن سر بچههای تازهوارد آغاز میشود و درنهایت پس از آزاد شدن بچههای آشنا، با ورود بچههایی جدید و تراشیدن سر آنها تمام میشود که خود نوعی، به تصویر کشیدن دور و چرخه است، یعنی قصه همانست که بود و همچنان ادامه دارد. این شیوه از شروع و پایان نیز میتوانند گواهی باشند بر اینکه اسکویی خوداگاه یا ناخودآگاه، با رویکردی انتقادی به مسئله اصلاح و تربیت این بچهها نگاه کرده است. گویی بچههایی هستند که باید چند ماهی برای گوشمالی، دور از خانواده در جای دیگری «سرگرم» شوند! در صورتی که سن، یک مفهوم اجتماعی است و تجربه زندگی این بچهها به مراتب آنها و دغدغههایشان را بزرگتر از سایر همسنوسالهای خودشان کرده است. نیاز آنها کار است، ۵۰۰ هزار تومانی است که محمدالدین افغانی لازم دارد تا با آن دوباره پاسپورت بگیرد و کرایه بدهد و سرافکنده نزد خانوادهاش برگردد، خانوادهای که قرار بود پس از فوت پدر، او مرد کوچکش باشد. حالا او با یک پاسپورت جعلی که به قیمت سه ماه کارگریش تمام شده در مرکز اصلاح و تربیت زندانی است و حتی پول کرایه ماشینش را ندارد که پس از آزادی از اینجا به وطنش برگردد و برای همین، گریه میکند. نیاز بخشی از این بچهها عشق به یک کار، مهارت کسب کردن در آن و نیز پول درآوردن به واسطه آنست تا دوباره نخواهند برای پول، روانه چنین جایی شوند.
نیاز بخش دیگری از این بچهها مدیریت روابط اجتماعیشان است. آستانه تحمل این بچهها پایین است و تجربه زندگیشان خشونت را در آنها نهادینه کرده است. نمونه این مسئله، بازیهای سازماننیافته و خودجوش آنها در محیط اتاقشان است، بازیهای خشنی که با زد و خورد همراهند و گاه حتی درطی بازی، به دعوا هم میکشد. برخی از این بچهها به دلیل شرایط زندگیشان خجالتی و گوشهگیر بوده و در بیان خودشان کمبودهایی دارند، مانند سجاد که از عشق به دخترعمویش میگوید و آرزوی ازدواج با او را دارد درحالی که ظاهرا خودش رابطه خوبی با عمویش ندارد. اگر در مورد این بچهها از اصلاح و تربیت صحبت میشود منظور اصلاح این ویژگیهاست تا بتوانند برای شکستها و مشکلات شاید بزرگتر بعدی آماده شوند.
در جایجای این فیلم میبینیم که بچهها گرچه محیط آسایشگاه را دوست ندارند و برای بیرون رفتن از آن، ثانیهشماری میکنند و دلشان برای خانوادهشان نیز تنگ شده اما برای برخیشان بازگشت به خانه خود یک کابوس است. این به معنای آنست که علاوه بر توانمندسازی بچهها از نظر مهارتهای شغلی و ارتباطی، موضوع آموزش و تقویت خانوادهها نیز مطرح است. خشونتی مردانه در جایجای این فیلم نمودار است. آنجا که وحید از ماجرای پدرش و کبوترها میگوید یا ماجرای برادر معتادش و کتک زدنهای وحید به خاطر اینکه چرا در خرابه با دوستانش مواد مصرف میکند، آنجا که مربی آسایشگاه از سجاد درباره یک ماه ملاقات نداشتنش سوال میکند و احساسش را درباره پدرش میپرسد و جواب میشنود: «نمیشه که آدم از پدرش بدش بیاد ولی حس میکنم باعث همه بدبختیای ما اونه… حس میکنم اونقدر منو دوست داره که بیاد ملاقاتم ولی عموم نمیذاره.» نمونه خوبی از این موضوع در خود فیلم وجود دارد، بهنام که در لحظه آزادی، ناراحت است و وقتی اسکویی از او درباره علتش میپرسد، با بغض جواب میدهد: «میترسم وقتی که رفتم خونه، بابام بگیره منو بزنه!» در مقابل، زنان در زندگی این بچهها یا اصلا حضور ندارند (مانند مادر سجاد که طلاق گرفته و به سوئد رفته) و یا حضوری حاشیهای و احساسی؛ با اینحال از نظر روانی، همین آنها هستند که تمام مدت، این بچهها را آسایشگاه تغذیه میکنند. اغلب مواقع بچهها با خواهر یا مادرشان تلفنی صحبت میکنند، دلشان برای آنها تنگ میشود، در خرابحالیهایشان آنها را صدا میکنند، ملاقاتی از آنها دارند و اغلب هم آنها پیگیر کارهای قضاییشان بوده و برای ترخیصشان میآیند و آنها هستند که نسبت به این بچهها ابراز احساسات میکنند. آموزش این زنان در مورد رفتار درست با این تیپ از بچهها و نیز حمایت و تقویت آنها برای مقابله با این سلطههای مردانه آسیبزا بخش مهمی از فرآیند اصلاح و تربیت این بچههاست که مخاطب نمیداند واقعا این مرکز، توجهی به آن دارد یا خیر، ولی با استناد به فیلم میتوان چنین برداشت کرد که وجود ندارد.
بنابراین، فیلم اسکویی، تلنگر خوبی به سیستمهای حمایتی و اصلاحی این بچههاست که فراهم آوردن امکانات فراوان در محیط آسایشگاه و برگزاری یکسری کلاس پراکنده که در مهدهای کودک و کانونهای پرورش فکری هم برای بچهها گذاشته میشود مناسب حال این دست از نوجوانان نیست چرا که تجربه زندگی از آنها، افرادی سالمندتر و با دغدغهها و نیازهایی متفاوتتر ساخته است. با استفاده از رویکردهای مشارکتی میتوان در مورد نیازهای واقعی و کمبودهای این بچهها از خودشان پرسید و با مشارکت خودشان، برای رسیدن به آنها و اصلاح خودشان تلاش کرد.