باستانشناسی یا دیرینشناسی[۱]، ناخودآگاه، ذهن را به سمت حفاری سایتهای باستانی و آثار به جای مانده از تمدنهای کهن متمایل میسازد، آنچه بیشتر در موزهها جمع شده و به معرض دید علاقمندان گذاشته میشود. به همینرو، شهرت یافتن آن به عنوان روش کاری یکی از بزرگترین فیلسوفان قرن، میتواند عجیب و پرسشبرانگیز باشد. میشل فوکو[۲]، فیلسوف پساساختارگرای[۳] فرانسوی است که کار خود را در خارج از حوزه علوم اجتماعی آغاز کرد و امروز تقریبا کمتر کتابی در این حوزه منتشر میشود که نامی از او نیاورد، حال چه در طرفداری و چه در نقد. عدهای او را فیلسوف، عدهای تاریخنگار و عدهای نه فیلسوف و نه تاریخنگار مینامند، با اینحال او خودش را «نویسنده تاریخ این زمان» معرفی میکند و روش کار خود را نیز «باستانشناسی» مینامد. واژهای که گرچه با درک رایج از این اصطلاح متفاوت است اما شباهتهایی صوری نیز میان آنها میتوان یافت. همانطور که باستانشناس، تپهها و غارها و سایتهای باستانی را حفاری میکند تا از اعماق آنها نشانههایی از زندگی گذشته را استخراج کند، فوکو نیز لایههای مختلف تاریخ را شخم میزند تا رد مفاهیم و اندیشهها و نطفههای اولیه آنها را بگیرد. آنچه فوکو باستانشناسی مینامد درواقع نوعی تحلیل تاریخی پیرامون یک موضوع خاص است که خودش نام باستانشناسی را بر آن میگذارد. تعبیر دیگری که میتوان برای این روش انتخاب کرد، بازیافت اندیشههای دورریخته شده است. درحقیقت فوکو با استفاده از این روش، به دنبال آنست که بگوید بسیاری از اصول طبیعی و بدیهی امروز، زمانی اصلا بدیهی نبوده و درواقع، ساختههایی اجتماعی هستند که در لحظه مشخصی از تاریخ انسان، جایگزین مدلهای پیش از خود شدهاند. او به این طریق سعی دارد ازلی و ابدی بودن این مفاهیم را زیر سوال برده و نهایتا نتیجه بگیرد آنچه امروز به این شکل است دیروز، اینچنین نبوده و فردا نیز لزوما همین باقی نخواهند ماند. آنچه در ادامه میآید مروری بر مفهوم باستانشناسی در اندیشه و آثار فوکوست.
باستانشناسی پیدایش تیمارستان
از مهمترین علاقمندیهای فوکو، باستانشناسی نهادها و نیز باستانشناسی دانش است، اینکه یک علم، کی، چرا و چگونه ایجاد میشود و پس از آنکه جایگاه خود را به عنوان یک رشته علمی تثبیت کرد چه تبعاتی را برای زندگی اجتماعی به دنبال دارد؟ به همینرو او علاقه خاصی به بررسی عبارتهای اولیه در تاریخ یک رشته علمی نشان میدهد. اولین رشتهای که او به صورتی جدی تاریخش را بررسی میکند، و به عبارت دیگر، اولین سایت باستانیای که به حفاری در آن میپردازد روانشناسی است، موضوعی که خیلی از او فاصله ندارد. سابقه بستری شدن در بیمارستان روانی و دیوانه خطاب شدن از سوی دوستان دانشگاهیش، تحصیل در رشته روانشناسی و نیز فعالیت به عنوان انترن بیمارستانهای روانی، فرصت خوبی برای فوکو در زمینه ارتباط با این گروه حاشیهای جامعه فراهم کرده است. نتیجه همین بررسیها درتز دکترای او با عنوان «دیوانگی وتمدن: تاریخ جنون در عصر خرد» در سال۱۹۶۱ منتشر میشود. فوکو در اینجا به دنبال آنست که ببیند چه شرایطی در زندگی بشری، منجر به تولد رشته روانشناسی شد و این رشته در بدو تاسیس، حوزه فعالیت خود را چهچیز معرفی کرد؟ فوکو در بررسیهای تاریخی خود، نشان میدهد که تا اوایل قرن ۱۸ هنوز خبری از روانشناسی نیست و تنها در اواخر این قرن است که زمزمههایی از پیدایش این رشته جدید علمی به گوش میرسد. او در تحلیل علت این مسئله، به کمی عقبتر بازمیگردد، به سال ۱۶۵۶ که پادشاه فرانسه، دستور تاسیس مکانهایی برای نگهداری دیوانگان را صادر کرد، مکانهایی که اقامت در آنها اجباری بود و توامان محل نگهداری چندین گروه مختلف دیگر نیز محسوب میشد: فقرا، بیکاران، مجرمان و دیوانگان. کسانی که به دلیل فقر، فساد، تنبلی و یا جنون برای جامعه تهدید محسوب میشوند. فوکو اشاره میکند که تشکیل این مراکز با هدف ایجاد نظم و ثبات در جامعه صورت گرفت که کنترل بیکاری و بیبندوباری را نیز در دستور کار خود داشت. ساکنان این مراکز، به کار اجباری گماشته میشدند و در این بین، دیوانگان در بخشی جدا از دیگران ساماندهی شده بودند چرا که جنون نمیتوانست به خدمت تولید دربیاید. بخش ویژه نگهداری دیوانگان، همراه با خشونت و اعمال قوانین انضباطی سفت و سختی بود. در اینجا دیوانگان، صرف دیوانه بودنشان از مردم عادی جدا شده و زمینه سرکوبشان توسط عاقلان فراهم میشود. تا اینکه در قرن ۱۸، یک پزشک فرانسوی به نام فیلیپ پینل[۴] که خود ریاست بیمارستانی را برعهده داشت، دیوانگی را یک «بیماری» نامید، نوعی بیماری روانی که عوامل ارثی، برخی آسیبهای جسمی و یا فشارهای محیطی در بروز آن موثرند. او به این ترتیب، غل و زنجیرها را از پای دیوانگان باز کرد و خواستار برخوردی انسانی با آنها شد. فوکو، نطفههای تولد روانشناسی را در اینجا میبیند، جایی که جنون به عنوان یک موضوع مطالعه علمی به رسمیت شناخته شده و به تدریج از پزشکی جدا میشود و روانپزشکی یا روانشناسی را شکل میدهد. فوکو روانشناسی را علم « تکگویی خرد درباره دیوانگی» تعریف کرده (ریتزر، ۱۳۸۳: ۵۵۸) و به هیچوجه، نسبت به آن خوشبین نیست. او تاکید میکند که با آغاز این علم، نه تنها پیشرفتی در درمان دیوانگان حاصل نشد بلکه «آنها در زندان خرد اسیر شده و زیر یوغ قواعد اخلاقی و شبهای تیره یکنواخت آن رفتند.» (ریتزر، ۱۳۷۴: ۵۵۸) بنابراین، دیوانگان که در عصر کلاسیک، تمسخر و انکار میشدند در عصر مدرن، به عنوان سوژه مطالعات و فعالیتهای انسانهای عاقل درآمدند. نتیجهای که فوکو از این کار باستانشناسی خود میگیرد اینست که ظهور علم روانشناسی بر دوگانه «جنون/خرد» استوار است که فرصتی عقلانی و علمی برای سلطه گروه دوم بر گروه اول فراهم میکند. به عبارت دیگر، بخشی از قدرتی که عاقلان برای کنترل و اعمال قدرت بر دیوانگان پیدا میکنند زاییده همین دوگانه است. همین نگاه است که خشونت را جایگزین روشهای نظامند کنترل کرده و درصدد درونیسازی ارزشهای عاقلان برای دیوانگان برمیآید.
باستانشناسی پیدایش درمانگاه
از دیگر کتابهایی که فوکو با استفاده از این روش نوشت «تولد درمانگاه: باستانشناسی پزشکی» است که سه سال پس از کتاب «دیوانگی و تمدن» او منتشر شد و در آن، چگونگی ایجاد نخستین بیماستانها و مراکز نگهداری بیماران را مورد موشکافی قرار داد. فوکو در این کتاب میگوید که پزشکی، نخستین گفتمان علمی درباره فرد بود، گفتمانی که در آن، سوژه و ابژه، هر دو خود انسان بودند. از این جهت او پزشکی را «پیشاهنگ علوم انسانی» (ریتزر، ۱۳۸۳: ۵۶۰) مینامد و از معاینه بالینی- کالبدی به عنوان نقطه عطفی در پزشکی غرب نام میبرد.
انسانها همواره با بیماری مواجه بوده و در دورههای مختلف تاریخ تفکر، آنرا به شیوهای تبیین و در مقابلش صفآرایی کردهاند. ارتباط دادن بیماری با جادو و سحر، کفر، جرم و یا تغییراتی نامطلوب در مجموعه کائنات. شیوههایی که در دنیای قدیم برای مواجهه با بیماری اتخاذ میشده عموما بیماری را به عللی بیرونی ارتباط داده و بدن فرد را تنها ظرف و صحنهای برای بروز آن در نظر میگرفته است. در همین رابطه، فوکو توضیح میدهد که پزشکی در پیش از قرن ۱۹، علم طبقهبندی بیماریها برمبنای مزاجها بود. دراینجا منظور از مزاج، نه نوعی سرشت مستقل بلکه مجموعهای از رخدادهای طبیعی نظیر شامل گرما، خاک، باران، فصل و… بود که موقتا به هم گره خوردهاند. بنابراین، عامل تعیین کننده بیماری، هسته ناشناختهایست که درون زمین قرار دارد. همین ناشناختگی و نیاز به فهم رازآلودگی بیماریها، خصوصا بیماریهای همهگیر بود که «انجمن سلطنتی پزشکی» در سال ۱۷۷۶ را احداث کرد. انجمنی که بنا بود توصیفی دقیق از علایم انواع بیماریهای همهگیر، ویژگیهای طبیعی و هواشناسی منطقه بروز آن و نیز بهترین روشهای درمانی استفاده شده، ارائه داده و پزشکان کشور را در این خصوص آموزش دهد. تصور عمومی بر آن بود که بیماریهای همهگیر، در لحظه خاصی از تاریخ و در مکان خاصی رخ میدهند و این برخلاف سایر انواع بیماری است که قابلیت تکرارپذیری دارند. به همین رو گفته میشد که تحلیل بیماریهای همهگیر نیازمند تحقیقات پیچیدهایست، تحقیقاتی که اطلاعاتی از فیزیک، شیمی، تاریخ، هواشناسی، پزشکی، نجوم و… را در ارتباط با ایجاد بیماری بررسی کنند. تشکیل این انجمن، دانش پزشکان را درباره بیماریها افزایش داد و بر اهمیت مشاهده نشانههای بیماری در کالبد بیماران تاکید کرد. همچنین نقش و جایگاه پزشک نیز ارتقاء چشمگیری درسطح جامعه یافت. پزشکان در روستاها مستقر شده و با حضور در کلیساها به مردم، آموزشهایی درباره تندرستی و سلامت میدادند. همانطور که کشیش، مسئول تسلی روح بود پزشک نیز جایگاه تسکین درد را پیدا کرد، گویی پزشکان، کشیشان جسم هستند و انسانها همانطور که در برابر کشیشان اعتراف میکنند در برابر پزشکان نیز اعتراف میکردند. دستمزد آنها بالا بود و جایگاههای اجتماعی والایی داشتند.
به تدریج در قرن۱۹ ، مسئله وجود بیماریها در خود افراد و نه در بیرون آنها، مطرح شد و به دنبال آن، مفهوم «سرایت» بیماری از فردی به فرد دیگر مورد توجه قرار گرفت. در اینجا بدن فرد، اهمیت ویژهای پیدا کرد و دغدغه پزشکی به جای آنکه از بین بردن ریشههای بیرونی بیماری باشد، ریشهکنی بیماریهای موجود در بدن شد. این، رویکرد جدیدی در پزشکی بود که آنرا از پزشکی کلگرای سنتی جدا میکرد، پزشکیای که رفع بیماری را در مدیریت مجموعهای از موقعیتهای محیطی، اجتماعی، روانی و… میدید. در این پزشکی، بدن انسان مهم شد و به تبع آن، کالبدشکافی بدن مردهها، اهمیت بیشتری پیدا کرد، کاری که نخستینبار در درمانگاهها صورت گرفت. به این شیوه، نوع جدیدی از آگاهی پزشکی شکل گرفت که درمانگاهها به عنوان مکانهایی مهم در آن محسوب میشدند. «پزشکی جدید، دیگر مجموعهای از تکنیکها یا مجموعهای از دانشهای مورد نیاز بیماران نبود بلکه همچنین نوعی دانش درباره انسان سالم یعنی مطالعه انسان غیربیمار و تعریف انسان الگو را در خود داشت.» (جلاییپور و محمدی، ۱۳۸۷: ۲۰۶) به عبارت دیگر، پزشکی قرن ۱۸ که رسالت خود را آموزش مردم درخصوص غذا، ورزش و در یک کلام حفظ تندرستی و کمک به باگزداندن آن میدانست و ایده «هر کس پزشک خودش است» را دنبال میکرد، در قرن ۱۹ تغییری اساسی یافت. در این قرن، ایده محوری، نه «تندرستی» که «نرمال بودن» بود که ریشه در ارگانیسم و کالبد هر شخص داشت، جایی که قلمرو فعالیت و دانش پزشکان بود و نه مردم عادی. این پزشکان بودند که رفتار انسانها و ادراک فردی و اجتماعی آنها را به حوزههای نرمال/ بیمار تقسیمبندی میکردند.
بنابراین با ظهور درمانگاه و پزشکی جدید، نخست دوگانه انسان سالم/ بیمار شکل میگیرد و پس از آن، زمینههایی برای تفوق گروه اول (به نمایندگی پزشک) بر گروه دوم ایجاد میشود. فوکو درواقع نشان میدهد درست همان اتفاقی که در بحث روانشناسی افتاد، اینجا نیز تکرار میشود و اصلا همین دوگانه پزشکی است که بعدها منجر به جداسازی دیوانگان از عاقلان در پزشکی میشود چرا که دیوانگان درحقیقت، نوع خاصی از انسانهای غیرنرمال از نظر روحی و روانی هستند و در مقابل عاقلان یعنی انسانهای نرمال از نظر روحی و روانی قرار میگیرند.
جمعبندی
باستانشناسی، روش فوکو در دوره فکری اول خود است، دورهای که محصول آن در چهار کتاب «دیوانگی وتمدن»، «تولد درمانگاه»، «نظم اشیا» و «دیرینه شناسی دانش» خلاصه شده است. در این دوره، او بیشتر به دنبال چگونگی و زمان تولد سوژههاست و تازه در دوره دوم فکری خود یعنی از ۱۹۷۰ به بعد است که کارهای تبارشناسانه فوکو شروع شده و او در واقع، وارد مرحله دوم فکری خود میشود؛ مرحلهای که مسئله اساسی آن، چگونگی مسلط شدن بر سوژههایی است که تولدشان در مرحله باستانشناسی بررسی شده است. کتابهای «تنبیه و انضباط» و «تاریخ جنسیت» او نیز در واقع محصول همین دومین دوره فکری هستند. با اینحال فوکو در عمده آثارش به دنبال درک مفهوم طرد[۵] و دیگربودگی بود (فکوهی، ۱۳۸۱: ۳۱۶) و سعی داشت نشان دهد که انسانها در بین خود، چهطور این فرآیند دیگریسازی را انجام میدهند و نتایج این فرآیند چیست؟ از همینرو نیز مطرودان (دیوانگان، بیماران، تبهکاران و…) را موضوع مطالعه خود قرار داد. او طرد را نوعی «تکنولوژی قدرت برای دستهبندی اقشار مختلف مردم» میدید. (جلاییپور، ۱۳۸۷: ۱۹۳)
باستانشناسی فوکو درحقیقت، بازیافتی از افکار و چیزهای دورریخته و فراموش شده در تاریخ علم است که او جمعآوریشان کرده و با تحلیلی دقیق نشان میدهد که «حتی خرافاتیترین دوره زندگی بشر، هنوز در شیوه خودش مفهوم کاملا درخوری از جهان به دست میدهد.» (هارلند، ۱۳۸۰: ۱۵۲) جان کلام آنکه فوکو در پی ریشهیابی باورهایی است که در دوره مدرن، بدیهی و طبیعی به نظر میرسند. او میخواهد بگوید که آنچه به عنوان حقیقت پذیرفته شده است موضوعاتی شکل گرفته در تاریخ است و برای دیدن این واقعیت، «چشمهایی را به ما قرض میدهد که با آنها ببینیم دنیاهای مختلف چهقدر میتوانستند بدیهی و طبیعی به نظر برسند.» (همان: ۱۵۸) بنابراین، این بدیهی بودن، قابلیت نقد و تخریب دارد و نقش روشنفکر در واقع همین است.
منابع و مآخذ
فوکو، میشل، ۱۳۸۴، تاریخ جنون، فاطمه ولیانی، تهران، نشر هرمس.
جلاییپور، حمیدرضا، محمدی، جمال، ۱۳۸۷، نظریههای متاخر جامعهشناسی، تهران، نشر نی، صص ۲۳۹-۱۸۹
هارلند، ریچارد، ۱۳۸۰، ابرساختارگرایی، فرزان سجودی، تهران، شرکت انتشاراتی سوره مهر، صص۱۷۹- ۱۴۹٫
سیدمن، استیون، ۱۳۸۶، کشاکش آرا در جامعهشناسی، هادی جلیلی، تهران، نشر نی، صص۲۵۰-۲۳۴٫
ریتزر، جورج، ۱۳۸۳، نظریه جامعهشناسی در دوران معاصر، محسن ثلاثی، تهران، انتشارات علمی، صص۵۶۶-۵۵۵ .
فکوهی، ناصر، ۱۳۸۱، تاریخ اندیشه و نظریههای انسانشناسی، تهران، نشر نی، صص ۳۱۸-۳۱۶٫
عباسی، مسلم، آریایینیا، مسعود، دیرینهشناسی علوم انسانی در گفتار پسااستعماری، در: فصلنامه تحقیقات فرهنگی، ش ۶، تابستان ۱۳۸۸، صص ۲۱۲-۱۸۹٫
*این مقاله زهرا غزنویان، دانشجوی کارشناسی ارشد انسانشناسی است که جهت ارائه به کلاس نظریههای جامعهشناسی دکتر حمیدرضا جلاییپور نوشته شده است.
[۱] archeology
[۲] Michel Foucault
[۳] post-structuralism
[۴] philippe pinel
[۵] exclusion