دولت در جامعه، با زیرعنوان چگونه دولت ها و جوامع یکدیگر را متحول ساخته و شکل میدهند؟ کتاب جوئل میگدال، نویسنده آمریکایی 76 ساله است که تالیف کتاب “جوامع قوی و دولت های ضعیف” را نیز در کارنامه خود دارد. میگدال این کتاب را در سال 2001 نوشته و یک و نیم دهه بعد، انتشارات کویر، با ترجمه محمدتقی دلفروز، ان را روانه بازار زبان فارسی کرده است؛ مترجم این کتاب، خود دارای مدرک دکترای علوم سیاسی از دانشگاه تهران است و ترجمه کتاب را نیز به اندیشه ورزان علوم سیاسی و جامعه شناسی تقدیم کرده است. همان طور که از موارد گفته شده تا اینجا برمی اید، کتاب، ذیل ادبیات جامعه شناسی سیاسی قرار دارد و همچنین نمیتوان ان را منبعی به روز تلقی کرد. عنوان و زیرعنوان به خوبی گویای مسئله نویسنده هستند و ترجمه کتاب نیز از سلاست و روانی برخوردار است. ضمن انکه وجود پاورقی های متعدد که در برگردان فارسی نیز حفظ شده اند ان را به مرجع خوبی برای علاقمندان به مطالعاتی از این دست تبدیل میکند.
پس از این مقدمه، وارد بحث از خود کتاب شویم.
دولت در جامعه، 356 صفحه مطلب را ذیل 5 فصل زیر سازماندهی کرده است:
1. مقدمه
2. بازاندیشی در تغییر اجتماعی و سیاسی
3. یک رویکرد فرایندمحور؛ تشکیل دولت ها و جوامع
4. پیوند تغییرات دو سطح خرد و کلان
5. مطالعه دولت
طولانی ترین بخش کتاب، مربوط به فصل سوم است که حدود یک سوم حجم مطالب را به خود اختصاص داده و ایده اصلی کتاب نیز درواقع در همان مطرح شده است. در ادامه، مروری مختصر بر ایده محوری هر بخش و نیز ادعای کلی کتاب صورت گرفته و سپس نقدهایی بر آن وارد خواهد شد.
بخش اول: پرسش از چیستی دولت
در ابتدای این بخش، میگدال برای کتاب خود 4 هدف اصلی را متذکر میشود:
- ارائه تعریف جدیدی از دولت به جای تعریف رایج وبری
- معرفی رویکرد دولت در جامعه
- رد روش معیار علوم سیاسی و اجتماعی در مطالعات مقایسهای
- معرفی چند نمونه پژوهش انجامشده با رویکرد دولت در جامعه
او ابتدا از پرسش اساسی همه زندگی خود آغاز میکند: چرا مردم از دولتها اطاعت میکنند و آیا امکان تغییر اشکال مخرب سلطه وجود دارد؟ سپس با قرار دادن این دغدغه در بستر تجربیات زیسته خود تاکید میکند که درگیر شدن ذهنی در واقعه جنگ ویتنام و نیز مشاهداتش از جنگ اسرائیل و فلسطین او را بر آن داشته، که پاسخ این پرسش، مثبت است. بخشهای مختلف این کتاب، درواقع تلاشهای او جهت توضیح این پاسخ و بسط آنست.
میگدال پیش از پرداختن به دستاوردهای خود در این زمینه، اشاره کوتاهی به سبقه این مباحث میکند؛ اینکه یکی دیدن دولت و جامعه را میتوان به نظریه نظامهای پارسونز ارجاع داد که هر دوی آنها را ذیل «نظام اجتماعی» و واجد اجماع هنجاری میدید. پس از او همکارش، ادوارد شیلز، این مباحث را به شکل دیگری پی گرفت. آخرین اندیشمندی که نویسنده، آراء او را بر شکلگیری این دیدگاه خودش موثر معرفی میکند ساموئل هانتینگتون است که استاد راهنمای تزش نیز بوده است.
او در ادامه، مخاطب را نسبت به عدم همخوانی سیاستهای طراحیشده از سوی دولتها با نتایجی که در عمل از این سیاستها حاصل میشوند، حساس کرده و میپرسد اگر دولتها چنان قدرتمند و کنشگر هستند که اغلب ما میپنداریم پس این شکافها چه چیزی به ما میگویند؟ میگدال سعی میکند امکان نفوذ نیروهای مخالف در ساختار دولت و نیز ضرورت رقابت و گاه مبارزه قوانین رسمی دولتی با الگوهای رفتاری دیگر رقبای پذیرفتهشدهاش در جامعه را به این مسئله ارتباط دهد. او از همینجا به ضرورت تحلیل «سلطه و تغییر» بر اساس وجود بازیگران چندگانه تاکید کرده و موضوع اصلی این کتاب را هم فهم «فرآیند مبارزات دائمی ائتلافهای متغیر بر سر قواعد رفتار روزمره» (ص 21) عنوان میکند؛ تعاملات منازعهآمیز بین مراکز رسمی و غیررسمی گوناگونی که وظیفه هدایت مردم را بر عهده دارند. (ص 22)
چرا مطالعات مربوطه تاکنون نتوانستهاند آنطور که باید، بر اساس این رویکرد به مسئله نقش دولت در جامعه نگاه کنند؟ این نویسنده معتقد است عینکهای نظریای که پیشتر بر چشم اندیشمندان زده شده، مانع از مشاهده دقیق واقعیت از سوی آنها شده است. او در تبیین این خطا، نقش سلطه تعریف وبر از دولت را بسیار اساسی میداند، تعریفی که به زعم او، جدای از نواقص خود، شیوه استفاده غلط پژوهشگران از آن نیز مسیر را بر تفاسیر درست، مسدود کرده است. او تاکید میکند که وبر در شیوه مطالعه خود همواره نمونه آرمانی میساخت و این اتفاق در مورد تعریف او از دولت نیز افتاده ولی پژوهشگران، از آنجایی که به این مسئله توجه نکردند، آن را یک تعریف واقعی از دولت قلمداد نمودند که بر مشاهده آنها از شرایط واقعی، تاثیراتی منفی گذاشت. از طرف دیگر، به همین تعریف وبر نیز نقدهایی وارد است. او دولت را «اجتماع انسانی که (به گونهای موفقیتآمیز) ادعای انحصار استفاده مشروع از زور فیزیکی در درون یک سرزمین مفروض دارد» (ص 25) تعریف میکند؛ تعریفی که به زعم او با هدفهای دولتها از آن رو که متنوع هستند کاری نداشته و تاکید را بر دیگر موارد قرار میدهد، از جمله بُعد دیوانسالارانه دولت، خصیصه نهادی آن، کارویژههایش (وضع قوانین) و ابزارش (استفاده از زور). (ص 155)
از نظر میگدال، این تعریف، دو ضعف جدی دارد:
اول، تاکید وبر بر انحصار و مشروعیت که باعث میشود اقتدارهای چندپاره و محل نزاع و نارضایتی از اشکال مسلط را نبیند.
دوم، نادیده گرفتن بُعد عملی دولت که میگدال آن را در تعریف خود وارد کرده و اهمیت این تعریف جدید را نیز در همین مسئله میداند.
این اندیشمند علوم سیاسی پس از این نقد، سعی بر ارائه تعریف خود از دولت میکند. او با استناد به بوردیو، دولت را یک میدان میبیند: «یک میدان قدرت که با استفاده یا تهدید به استفاده از خشونت مشخص میشود و با دو عامل شکل میگیرد:
- تصور سازمانی منسجم و کنترلگر در یک سرزمین، که نماینده مردم ساکن در آن سرزمین است.
- اقدامات عملیِ بخشها و اجزاء مختلفش.» (ص 28)
میگدال تاکید میکند که این دو بُعد، مکمل هم هستند و حتی میتوانند یکدیگر را نقض کنند. درحالی که تصویر ذهنی از دولت، تقریبا در همهجا یکسان و مثبت است، اقدامات عملی، از جایی به جای دیگر متفاوت هستند چرا که محصول عملکرد روزمره بازیگران و موسسات دولتیاند.
پس از این تعریف، که مفهوم دولت را به نوعی از آسمان به زمین کشیده و عینیت رفتارهای آنها را هم ملاک عمل قرار میدهد، میگدال گام را فراتر گذاشته و تاکید میکند علیرغم تصور ذهنی رایجی که از دولت وجود دارد، آن به هیچوجه موجودیتی یکپارچه و متحد نیست و «دولت، یک موجودیت متعارض است که علیه خودش عمل میکند.» (ص 37) بخشهای گوناگون دولت، با هم و با گروههای بیرون از خودشان در جامعه، تعارضاتی دارند و امکان ائتلافهایی نیز برای اهداف مشترک وجود دارد. این ایدهایست که میگدال در بخش سوم کتاب، مفصل به آن میپردازد.
پایان این بخش، تاکید نویسنده بر «فرآیند به جای نتایج قطعی» است که با تاسی به مفهوم «تنزل فرآیند» نوربرت الیاس توضیح داده میشود که منظور از آن، توضیح تغییر و پدیدههای پویا تنها با استفاده از پدیدههای ایستاست و توجه به فرآیند مداومِ شدن، و مطالعه کنش منجمدنشده. (ص 39) میگدال نه تنها معتقد است دولت را باید موجودیتی متغیر، متکثر و درحال شدن دید، بلکه جامعه را نیز باید همینگونه نگریست. درخصوص رابطه این دو نیز به جای یک ساختار هرمی که قاعدهسازی دولت در راس آن باشد، به یک ترکیب و شبکه معتقد است. بر این اساس، او نتیجه میگیرد که دولتها بدون چون و چرا قدرتمند تلقی نمیشوند بلکه نهادهایی هستند که از نظر توان اجرای سیاستهای اجتماعیشان و قدرتی که برای متحول ساختن جامعه دارند با هم متفاوتند.
بخش دوم: پرسش از چگونگی تغییر اجتماعی و سیاسی
میگدال، بخش دوم کتاب خود را با این نکته آغاز میکند که انتظاراتی که از دولتهای مدرنشان داشتند بسیار بیش از توان آنها بود. درنتیجه بیپاسخ ماندند و اتفاقات پس از جنگ جهانی دوم «قدرت سیاسی پنهان مردم فقیر و تحت انقیاد» (ص 61) ظاهر شد و تصورات مربوط به تاثیر دولت بر جامعه را برهم زدند. او مجددا در این بخش تصریح میکند که همه رویکرد کتابش تردید در اعتماد ما به قدرت دولتهایمان است، هرچند اذعان میکند که حتی ضعیفترین دولتها هم اثرات پایداری بر جوامعشان داشتهاند، اثراتی که لزوما مثبت نبوده است.
پس از این مقدمه، او به سیر نظریاتی میپردازد که سعی داشتهاند چگونگی وقوع تغییرات اجتماعی و سیاسی را توضیح دهند؛ نظریاتی که چون دولت را مسلم فرض میکردند هیچ اشاره صریحی به آن نداشتند و تغییر را حاصل جدال عناصر سنتی و مدرن درون جامعه میدانستند. این رویکرد به تدریج جای خود را به رویکرد مرکز- پیرامون شیلز داد که طبق آن، مرکز که متشکل از نظامی از باورها و ارزشها، نهادها و نخبگان است با اقتدار، شیوه مدنظر خود را به پیرامون اشاعه داده و باعث تغییر آن میشود.شیلز، هرچند پیرامون را متکثر و متنوع میدید اما قدرت تغییری برای آن در مقابل مرکز، متصور نبود. میگدال توضیح میدهد که با نقدهای وارده بر این رویکردها که تغییر را تقلیلگرایانه نگاه میکنند، زمینه برای ظهور رویکردی فراهم شد که معتقد است هم دولت و هم جامعه، سازمانهایی با عناصر ترکیبی هستند. به این معنا که هر دو، موجودیتهایی مدام درحال شدناند.
این نویسنده در رویکرد خود تا بدانجا پیش میرود که حتی تعریف متفاوت و جدیدی از فساد ارائه میدهد: «اشتباه است که هر انحرافی از این قواعد (قواعد دولت) را فساد تلقی کنیم و تصور کنیم که مشکل تنها وجود نقصی در نظارت بر توزیع است. درحقیقت، بخش زیادی از آنچه عموما فساد نامیده میشود… درواقع رفتار براساس قواعد متفاوتی است که به وسیله سازمانهایی غیر از دولت تعیین شدهاند.» (ص 78) به این وسیله، او نسبت به وجود کانونهای کنترل اجتماعیای خارج از ساختار دولت، حساسسازی میکند.
میگدال در قسمت دیگری از این بخش کتاب، ادبیات علوم اجتماعی درباره نقش دولت را متناقض میخواند، چرا که برخی آن را قوی و برخی دیگر ضعیف عنوان میکنند؛ موضوعی که درباره دولتهای جهان سوم نیز کماکان و با ابهام بیشتری ادامه پیدا میکند. او در ادامه، سیاست دولتهای ضعیف را معطوف به بقا و نه معطوف به تغییرات اجتماعی دانسته و به ذکر برخی ترفندهای آنها در جهت تضعیف و کنترل جوامعشان میپردازد، از جمله جابهجاییهای گسترده نیروی کار که آگاهانه در جهت نهادینگیزدایی طراحی شدهاند، انتصابهای غیرشایسته و صرفا براساس میزان وفاداری به راهبران دولت، جذب مخالفان بالقوه در دولت به منظور جلوگیری از اقدامات بعدی آنها، چانهزنیهای قومی و جذبهای مبتنی بر آن، جلوگیری از انباشت سرمایه، به بازی گرفتن ائتلافهای نهادی جامعه در مقابل یکدیگر، ایجاد ادارات و حتی نهادهای نظامی موازی با وظایف متداخل با هدف محدود کردن اختیارات هر بخش، و درنهایت، «حقههای کثیف» که شامل زندانی کردن و تبعید، شکنجه، ناپدید کردن و یا کشتن مخالفان است. نویسنده تاکید میکند که سیاستهای دولتهای ضعیف برای بقای خود و تضعیف جامعه با موانع و محدودکنندههایی مواجه است، از جمله ضرورت گرفتن مالیات از جامعه، ولی بلافاصله اضافه میکند که نه در مورد دولتهای رانتی که از محلهایی غیر از مالیات (مثلا از محل فروش نفت) درآمد دارند.
پایانبخش این فصل، تذکر میگدال درباره اهمیت نقش کارکنان دستگاههای اداری دولت است که از نظر او بازیگران مهم فرآیند سیاسی محسوب میشوند ولی کمتر موضوع مورد علاقه اندیشمندان بودهاند.
بخش سوم: رویکرد دولت در جامعه چه میگوید؟
این بخش را که طولانیترین بخش کتاب نیز هست درواقع باید مهمترین آنها نیز دانست ولی ایده اصلیای که بناست در آن مطرح شود، چیزی نیست که در فصول قبلی گفته نشده باشد. میگدال در این بخش، ابتدا بر ضرورت داشتن یک انسانشناسی جدید از دولت، در قرن 21 تاکید میکند. او میگوید حتی مارکس که منبع تغییر را در نیروهای اجتماعی میدید درنهایت احساس کرد ایده یک دولت دگرگونساز را هم باید بپروراند. (ص 137)
میگدال در ادامه، با نتیجهگیری از مباحث دو بخش قبلی تاکید میکند که نیروهای متکثر موجود در ساختارهای دولت و جامعه برای رسیدن به اهدافشان به طور مکرر با هم سازش و ائتلاف میکنند و این ائتلافها به مرور، خود این اهداف را نیز تغییر میدهند. همچنین مقاومت نیروهای اجتماعی در برابر طرحهای دولت و نیز جذب گروهها درون سازمان آن، بنیانهای اجتماعی و ایدئولوژیک دولت را دستخوش تغییر میکنند. او سرپرستان و ناظران، زیردستان، همتایان، نیروهای اجتماعی داخلی و خارجی را عوامل تاثیرگذار بر مسئولان دولت معرفی کرده و سازمان دولت را نیز به سطوح چهارگانه زیر تقسیم میکند:
- سنگرها: پایینترین رده در سلسلهمراتب است و در راستای اجرای برنامهها، مواجهه روزمره با نیروهای اجتماعی دارد.
- ادارات میدانی پراکنده: وظیفه جرح و تعدیل سیاستهای دولت برای مصارف محلی را دارد.
- ادارات مرکزی اصلی: مستقر در پایتخت بوده و مستقیم با رهبران عالی در ارتباط بوده و پاسخگویشان هستند.
- عالیترین رده رهبری: در اوج هرم قدرت قرار دارد.
میگدال منتقد است که اندیشمندان اجتماعی، تاکنون تمرکز چندانی بر فشارهای ساختاری این لایهها بر هم نداشتهاند و تاکید میکند: «دایره نیروهایی که بر رهبران عالی دولت فشار وارد میکنند وسیعتر از دایره کسانی است که بر سطوح پایینتر دولت تاثیر میگذارند.» (ص 172)
پس از این انسانشناسی دولت، نویسنده کتاب دولت در جامعه، گونهشناسی پیوند دولت و جامعه را به اشکال چهارگانه زیر انجام داده، هرچند تصریح میکند که دو سر طیف چندان پیش نمیآیند:
- دگرگونی کامل نیروهای اجتماعی توسط دولت
- جذب نیروهای اجتماعی از سوی دولت
- جذب دولت از سوی نیروهای اجتماعی
- ناکامی دولت در تلاش برای نفوذ در نیروهای اجتماعی
پرسش به تعبیر خودش معماگونی که میگدال در این بخش به آن میپردازد اینست: چرا و چهطور دولتها خود را حفظ میکنند؟ حتی ضعیفترین آنها؟ او در پاسخ، چهار علت را مطرح میکند:
- نقش نیروهای بینالمللی که دولت را به رسمیت شناخته و تقدیس میکنند.
- الزامات سازمانی دولتها که با اتباعشان تجارت میکنند: وفاداری در ازای دریافت کالاهای عمومی
- نفعی که به حامیانشان و قدرتمندان محلی میسازنند و در ازای آن، حمایت ایشان را میگیرند.
- و اما مهمترین دلیل از نظر میگدال، اینست: تعامل دولت و ملت، معنایی برای جامعه ایجاد میکند که دولت را طبیعی جلوه میدهد و همین معنی، پادزهر نیروهای واگراست. «برای درک اینکه چرا چرا دولتها از هم نمیپاشند باید این فرآیند دگرگونسازی دوطرفه را درک نمود، یعنی اینکه چگونه در همان حال که دولت بر اندیشهها و عمل مردم و نحوه معنابخشی آنها به خود تاثیر میگذارد جامعه نیز بر انسجام دولت تاثیر گذاشته و به دولت شکل میدهد.» (ص 210)
آخرین موضوع این اندیشمند علوم سیاسی در این بخش، شیوهایست که با آن، دولتها خود را ترمیم میکنند. به این منظور، او بر قانون، آیینها و رفتارهای غیررسمی در فضای عمومی انگشت میگذارد:
- دولتها ایدههای خود را تبدیل به قانون میکنند، که آن هم به مرور به معنای مشترک مردم و عامل همبستگی آنها تبدیل شده و بقای بیشتر دولت را تضمین میکند.
- دولتها از طریق مناسک و آیینها حمایت و وفاداری جامعه را جلب میکنند چرا که این آیینها تاییدکننده ارزشهای اخلاقیای هستند که مردم جامعه با آنها زندگی میکنند. آنها از لحظههای تماشایی برای افزایش قدرتشان بهره میگیرند.
- حوزه عمومی، قاعدتا خارج از کنترل مستقیم دولتهاست (مانند یک توپبازی بدون داور) و از این رو، در ایجاد معنای مشترک برای جامعه و تقویت وحدت ملی نقش دارد. بنابراین، حوزه عمومی ناخواسته میتواند دولت را تقویت کرده و بار مسئولیتش را کاهش دهد.
بخش چهارم: چیستی رابطه تغییر اجتماعی و سیاسی با تغییر فردی
این کوتاهترین بخش کتاب میگدال، یک دغدغه اصلی بیشتر ندارد، تاکید بر اینکه هر نظریه تغییر اجتماعی و سیاسی باید مدلی هم برای تغییر فردی داشته باشد؛ ضعفی که به نظر او بسیاری از تحلیلهای انجامشده در مورد مدرنیته تا امروز، از آن رنج میبرند. در ادامه، او سعی دارد مروری بر تاریخچه این مباحث داشته باشد.
میگدال به نظریه لرنر اشاره میکند، جامعهشناسی که درباره تغییر فردی نوشت و توانست با مدلی ترکیبی از سطوح خرد و کلان، به تحلیل مسائل بپردازد. او شالوده نوگرایی غربی را به ظهور شخصیت سیال در افراد جامعه و افزایش تعداد آنها نسبت میدهد؛ شخصیتی همدل که در عینحال، قضا و قدری فکر نکرده و آینده را قابل دستکاری میداند. هرچند در ادامه، پیشفرضهای او توسط دیگر اندیشمندان زیرسوال رفت و پیچیدگی این مباحث را بیشتر ساخت؛ از جمله، پیشفرض وحدت شخصیت او و اینکه عناصر سنتی و مدرن نمیتوانند همزمان با هم در وجود فرد خانه کنند و او درنهایت، پس از رسیدن به یک آستانه غیرقابل تحمل از تضاد، مجبور به انتخاب مرحله بالاتر است. لوسین پای بعدها با نقد لرنر نشان داد ترکیبهای روانشناختیای وجود دارند که در هیچکدام از دوگانه سنتی- مدرن نمیگنجند. اندیشمندان دیگری نیز اثبات کردند که این تغییر، لزوما به سمت مدرن شدن نیست و رویکردها و اندیشههای سنتی نیز به همان اندازه شانس ابقا و تقویت دارند. افراد دیگری چون ژوزف گاسفیلد نیز تعارض نداشتن سنت و مدرنیته با هم را مفهومسازی کردند. مطالعات نشان داد در سراسر خاورمیانه، الگوهای ارزشی چندگانهای یافت میشوند که شاید به ظاهر متعارض باشند ولی همزمان پذیرفته شدهاند. بنابراین، وحدت شخصیت مفروض به کلی زیرسوال رفت و پرسش جدیدی مطرح شد که چهطور انسانهایی تا این اندازه ترکیبی و التقاطی میتوانند سازمانها و نهادهایی منسجم را شکل داده و چهطور به آنها پاسخ میدهند؟
بخش پنجم: در آینده، مطالعه دولت چگونه خواهد بود؟
میگدال در آخرین بخش کتاب خود توضیح میدهد که توسعه در خاورمیانه، حرکت از هرج و مرج کنونی به نظمی نسبی تلقی میشد که با توجه به تردیدهای موجود درباره صدق کردن واقعی مفاهیم دولت و جامعه برای آن (اینکه صرفا اسامی و اَشکال نهادی سیاسی را از غرب گرفتهاند و نه معنا و روح واقعی آنها را) توسعه در آن نیز چیزی شبیه آلیس در سرزمین عجایب بود و همینها مطالعه جوامع غیراروپایی را سختتر از جوامع اروپایی میکرد. تداوم بخشهای سنتی و غیررسمی و نه نابودی آنها در اروپا باعث شده که میگدال تصریح میکند «شاید برخلاف تصور رایج، بیش از آنکه جهان سوم شبیه اروپا شده باشد، اروپا شبیه جهان سوم است.» (ص 279)
او با ذکر این مسئله که نظامهای اقتصادی و اطلاعاتی جهانی، چالشهای سازمانهای فوقملی و تاثیرات واگرانه نیروهای قومی و قبیلهای، دولتهای امروز را شدیدا تحت فشار قرار دادهاند، تاکید میکند که این مسئله بر رابطه بین دولت و مردم تاثیر میگذارد. او این ایده که دولت، اهمیت خود را از دست داده و رو به نابودی است را نپذیرفته و میگوید تحولات اخیر، صرفا گویای آنست که موضوعات پژوهشی مرتبط به آن در قرن 21 تغییر خواهند کرد. مثلا در اروپای غربی که مهد تولد این نهاد است، دغدغه اصلی، به نوع تعامل آن و اتحادیه اروپا تغییر خواهد یافت. جهان سوم نیز کماکان با مسئله ظهور دولتهای جدید مواجه است.
موضوع دیگر او در این بخش، مروری بر تاریخچه مطالعات سیاست مقایسهایست و ذیل آن چهار رویکرد زیر را مطرح میکند:
- فرهنگگرا: این رویکرد از نظر میگدال، هرچند تاکنون کمترین تاثیر را بر عالم اندیشه سیاسی داشته اما چارچوب مناسبی برای استفاده در قرن 21 است. ایده محوری این رویکرد آنست که سازمانها به خاطر عملکرد اجزائشان میل به فروپاشی دارند ولی فرهنگ به عنوان یک پادزهر مرکزگرا، مانع این واگرایی میشود. ذیل فرهنگ نیز تاکید خاصی بر مناسک و نقش انسجامبخش آنها دارند و متکی بر نظریات کلیفورد گیرتز انسانشناس و نیز تامپسون هستند. فرهنگ و خصوصا مناسک، نقش چسب یا سیمان جامعه را برای دولت بازی میکنند.
- ساختارگرایانه سیستمی: اندیشه مسلط بر علم سیاست مقایسهای، خصوصا در دهه 70 است که دولت را واحدی کامل و منسجم میدید. طبق نظر آنها این واحد مقتدر و توانمند، تنها در صورتی از هم میپاشید که همزمان درگیر فشار مالی، شکاف شدید با نخبگان و نیز تمایل گروههای اجتماعی برای بسیج مردمی شود.
- عقلگرایانه: همزمان با رویکرد قبل روی کار آمد و سعی داشت با فرمول انتخاب عقلانی افراد، دولتها را تحلیل نماید. مثلا از طریق اینکه رهبران آفریقا میدانند چه چیز برای مردمشان خوب است ولی منافع شخصی خودشان در آن نبود، دولتهای آفریقایی را تحلیل میکردند که با انتقاداتی روبهرو بودند. استفادههای بعدی اندیشمندان این رویکرد از نظریات داگلاس نورث، عملا باعث تلفیق آنها با رویکرد نهادگرایی شد.
- نهادگرایانه تاریخی: ترکیبی از عناصر سه دیدگاه قبلی را در خود دارد و معتقد است دولتهایی با شرایط مشابه، رفتار مشابه از خود بروز نخواهند داد چرا که نهادها و عادتهای نهادینه خودشان را دارند که از دیروز به امروزشان رسیده و برای فردا نیز کارآمد خواهد بود. آنها در مثال این موضوع، به تناقض و بنبست حاصل از نیازهای سرمایهداری از یکسو و دموکراسی دولت لیبرال از سوی دیگر اشاره میکنند و اینکه راهکار برخی کشورها فاشیسم شد (از طریق دگرگونی بازار و حذف دموکراسی) ولی راهکار برخی دیگر از آنها این نبود. این رویکرد تاکید دارد آنچه مردم را به عمل در راستای انتخابهایشان وامیدارد نه دغدغه به حداکثر رساندن سود، بلکه پیروی از عادتهایشان است. طبق نظر او، نه ترس از پلیس سرچهارراه و نه محاسبه سود و زیان، بلکه آنچه اطاعت مردم را میآورد همین عادتهایشان است، درونی نمودن تصویر دولت و خودآگاهی جمعیای که محصول آنست.
تجویزی که درنهایت میگدال برای مطالعات علوم سیاسی در قرن جدید پیشرویش میکند پذیرش رویکردهای جامعهمحور به جای رویکردهای دولتمحور، و درنتیجه ترکیب رویکردهای فرهنگگرایی و نهادگرایی است. همچنین نگاه به دولت به عنوان «فرآیند» و نه ساختار؛ دولتی محدود که دیگر انتظارات بلندپروازانه مدرن از او نمیرود و قدرتش نیز چنان افسانهای، مطلقه و خللناپذیر تصور نمیشود: «دولتهای مدرن در مقایسه با عصر پیشامدرن، حیطه وظایف و اختیاراتشان را بسیار فراتر از دفاع از قلمرو سرزمینیشان قرار داده و وظیفه ارائه بخش بزرگی از استراتژیهای بقا را که برای مردم خودشان میسازند بر عهده گرفتهاند.» (ص 342)
میگدال در آخرین صفحات کتاب خود به چالش جدی رهبران امروز اشاره میکند: چگونه هم خود را جدای از مردم نگه دارند و هم از مزایای احساس تعلق جامعه برای بقای دولت خود استفاده کنند؟ راهحل دولتهای کمونیستی، یکی کردن جامعه و دولت از طریق انحلال جامعه بوده است. اینکه هر فرد، ماموری از ماموران دولت است. درمقابل، راهحل بسیاری از کشورها ترویج ایدئولوژی ملیگرایی بوده است که آن نیز به نوعی دیگر بر حذف تمایز دولت- ملت، انگشت میگذارد. در این رویکرد، دولت و ملت یکی هستند و دولت، تجلی ملت است. با اینحال میگدال تاکید میکند که هیچکدام این استراتژیها عملا نتوانستهاند اقتدار جامعه را یکسره و کامل از آن سلب کنند. بنابراین: «رابطه دولت با جامعه، از طریق ایجاد عرصههای مبارزه و تفاوت در جامعه، و خنثیسازی تلاشهای دولت برای تحمیل همشکلی، خود دولت را (نیز) دگرگون نموده است؛ دگرگونی متقابل دولت و جامعه به ایجاد ائتلافهای رقیبی منجر شده که مرزهای هر دو را قطع و خطوط تمایز میان آنها را مبهم ساخته است.» (ص 356)
جمعبندی یادداشت
گزارههای قابل تامل میگدال در این کتاب، از نظر نگارنده به شرح زیر است:
- دولت را نباید یک موجودیت ثابت و منسجم دید. بلکه درون خود دارای تعارض بوده و مدام درحال تغییر است. همچنین نباید در مورد قدرت و توان آن غلو کرد.
- جامعه نیز به مانند دولت، موجودیتی پویا و متکثر است که وجود دولت را کاملا بدیهی میداند و به ضرورت آن باور دارد.
- جامعه و دولت، طی مبارزات و اتئلافهایی که بخشهای درونیشان با هم دارند به تغییر متقابل و مداوم هم دامن میزنند.
- فساد را نباید ناشی از خودخواهی و نقص نظارت دانست. تعریف دیگری از آن میتواند مقاومت کنشگران در برابر تحمیل یک نظام رفتاری و نادیده گرفتن دیگر نظامهای رفتاری غیررسمی حاکم بر جامعه باشد.
- دولت نیز بخشی از جامعه است و اعضای آن، اعضای جامعه هستند. بنابراین باید در این مرزبندیهای دوگانه قدیمی، بازنگری جدی کرد.