متنی که در ادامه میآید روایت پرستو ست از زندگی مادرش، یک زن مهاجر افغان. این مطلب که توسط یک دختر نوجوان نوشته شده میتواند نمونهای از یک زندگینامه باشد که حاوی اطلاعاتی درباره مسئله مهاجرت مردم افغانستان است. این نوشته، علیرغم سبک سادهای که دارد دو مسئله را به خوبی بیان میکند: اول، تجربه غیرمستقیم یک زن افغان از جنگ و آوارگی؛ زنی که خود نماینده گروهی از زنان افغان است، گروهی که دیگر نمیخواهند تن به شرایط موجود داده و تسلیم سنتها شوند. بنابراین با استقامت و سرکشی، سعی میکنند مسیر دیگری را برای زندگی خود و فرزندانشان انتخاب کنند.
دومین مسئلهای که متن به آن اشاره دارد تمایز نگاه دولتها و ملتها نسبت به موضوع تابعیت و مهاجرت است. خانوادهای که وصف آنها در ادامه خواهد آمد دو دهه است که ساکن ایران هستند. کودکان آنها هرگز افغانستان را ندیدهاند و خود را ایرانی هویتیابی میکنند اما شناسنامه ایرانی به آنها داده نمیشود. بااینحال افراد و نهادهای خیریه غیررسمی و بخشی از مردم ایران، از آنها حمایت میکنند و به واسطه همین حمایتها نیز آنها توانستهاند کیفیت بهتری از زندگی را تجربه کنند. این نوشته، تنها روایت زندگی یک نفر یا یک خانواده نبوده بلکه واقعیتهایی از زندگی معاصر یک ملت را در خود دارد.
***
زمانی که چشم باز کردم خود را در جهانی یافتم که پر از حادثه بود، حادثههایی پر از خطر. با اینکه دختر کوچکی بودم تمام موانعی را که سر راهم قرار میگرفت و مانع شادیهایم میشد را کنار میزدم تا شاید روزی به خواستهام برسم، ولی خواسته من، خواستههایی آنچنانی نبود: علاقه زیادی به مدرسه رفتن و محبت کردن داشتم، ولی نمیدانم چرا روزگار، خواستههای مرا باور نداشت. نمیدانم چرا همه با من مخالف بودند، چرا اجازه نمیدادند که به مدرسه بروم ولی خودشان هر کاری را که میخواستند میکردند و به خواستههایشان میرسیدند. بااینحال، من ناامید نمیشدم و به هر طریقی که میشد، ادامه میدادم. زمان به سرعت میگذشت و من هر روز بزرگتر میشدم و مشکلاتم هم بیشتر میشد. همه خواهران و برادرانم ازدواج کردند و نوبت به من رسید، لحظه رقم خوردن بخش مهمی از سرنوشتم بود. گرچه دیگر در آن زمان، همه به اختیار خود ازدواج میکردند اما من نتوانستم چنین کنم و به ازدواج با مردی که دوستش نداشتم وادارم کردند. هرچند پسرداییم بود ولی من از او خوشم نمیآمد و از طرف دیگر، جرات نافرمانی از حرف پدر و مادرم را هم نداشتم. ناچارا با او ازدواج کردم و مدت زیادی طول نکشید که عضو کوچکی به خانواده ما اضافه شد، دختری که من از تولدش راضی نبودم، بااینحال، سرگرمم میکرد و امید بزرگ کردنش، تحمل آن روزهای دشوار جنگ را برایم ممکن میساخت. آن روزها افغانستان، زمان جنگ و آشوب بود، خیلیها از این جنگ، آسیبهای جدی میدیدند. من هم همسرم را در یکی از همین حادثهها از دست دادم. با فوت او دیگر تنها شده بودم. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم احساس میکردم تمام روز باید کولهبار سنگینی از غم را به دوش بکشم. با پدرشوهر و مادرشوهرم در یکجا ساکن بودیم و آنها چون مرا مقصر فوت شوهرم میدانستند مدام سرزنشم کرده و هرطور که دلشان میخواست با من رفتار میکردند. روزهای سختی بود ولی من هر کاری میکردم که زندگی دخترم مثل خودم نشود و او خوشحال باشد، حتی یک بار مجبور شدم برای سیر کردن شکم او، تکهای نان بدزدم. هفتهها و ماهها میگذشتند و من با گرسنگی، روز را شب میکردم ولی همیشه امید به فردایی بهتر، مانع از تسلیم شدنم به سختیها میشد.
روزی بالاخره، خانواده شوهرم من و دخترم را از خانهشان بیرون کردند. حالا دیگر سرپناهی هم برایم باقی نمانده بود. شبها زیر درختی در نزدیکی مسجد میخوابیدیم و روزها به دنبال یک تکه نان برای خودم و او بودم. مدتی گذشت تا برادرم از ایران برگشت و وضعم را که دید، ما را با خود برد و خانهای نزدیک خانه خودش برایمان اجاره کرد تا کمتر احساس تنهایی کنم ولی حالا این پدر و مادر خودم بودند که سرزنشم میکردند و میگفتند: “حالا که آن مرد مرده به آرزویت رسیدی؟” نمیدانستم در جوابشان چه باید بگویم؟ گرچه در ابتدا از او نفرت داشتم ولی تمرین کرده بودم که کمی هم دوستش داشته باشم و حتی از مرگش ناراحت هم شدم، با اینکه مرا کتک میزد. اینها در سرم میگذشت و هیچکدام را نمیتوانستم به زبان بیاورم و تنها جوابم، گریه بود و گریه. برادرم پیشنهاد داد که برای تامین مخارج زندگی، در کار کشاورزی کمکش کنم ولی کسی نبود که بچه را نگه دارد و در ضمن، کار کشاورزی سودی هم نداشت. نتوانستم همراه خوبی برای او باشم و ناچارا به شمال افغانستان سفر کردم تا شاید کار بهتری پیدا کنم. خانهای برای خودم و دخترم کرایه کردم، خانهای که هر روز به شمار مستاجران آن اضافه میشد. چه کسی میدانست یکی از همین روزها فردی به آنجا میآید که با او مسیر زندگیم را تغییر میدهم؟ یک روز مستاجر جدیدی آمد که پسر جوانی داشت. او چند بار از من خواستگاری کرد ولی پدر و مادرناتنیش با این ازدواج مخالفت میکردند چون او نانآور خانهشان بود و باید خرج خواهر و برادران کوچکترش را میداد. خیلیهای دیگر هم با این ازدواج مخالف بودند ولی او پافشاری میکرد و میگفت که با تمام وجود مرا دوست دارد. من هم دیگر از تنهایی و بیکسی خسته شده بودم و همین شد که یک روز ما با هم از آن شهر فرار کردیم و در شهر دیگری به عقد هم درآمدیم. همسرم فقیر بود و ما زندگیمان را با یک ملحفه و دو لیوان و یک ساعت مچی شروع کردیم. یک سال بعد سری به خانواده همسرم زدیم تا کدورتها رفع شود، اینبار نامادیش خواهر و برادران او را هم با ما از خانه بیرون کرد و حالا در آن وضعیت، باید از آنها هم نگهداری میکردیم. وسایل کمی برای زندگی داشتیم و حالا زندگی میتوانست سختتر هم بشود ولی نشد و ما حتی آن زمانهایی که ملحفه را دور بچهها میپیچیدیم و خودمان تا صبح از سرما میلرزیدیم و یا وقتی که به دلیل کم داشتن لیوان، مجبور بودیم صبحها نوبتی چایی بخوریم، خوش بودیم، با خریدن یک دست لباس معمولی برای عید بچهها خوش بودیم بااینکه به قیمت گرسنگی شب سال نو تمام میشد…
همسرم کار میکرد و هر روز که میگذشت وضع زندگیمان بهتر هم میشد. خواهر و برادرانش بزرگ شدند و ازدواج کردند و حالا من مانده بودم و دو فرزند از همسرم و دختری که از همسر اولم داشتم؛ کسی که همراه همه روزهای سختیم بود. سرنوشت اما دست از سرم برم نمیداشت. تا آمد همه چیز آرام بگیرد و زندگی به کام شود، پدر و مادر همسر اولم سر رسیدند و به قول خودشان “تنها یادگار پسرشان” را از من گرفتند و با خود بردند! همراه آن روزهای سختم، بهانه زندگی کردن در روزهای جنگ و آشوب، امید جنگیدنم برای ساختن آینده، همه را گرفتند و بردند… خدا میداند دوری از آن بچه چهقدر برایم سخت بود… خدا میداند چه روزهایی پر شکنجه و تلخی را دور از او پشت سر گذاشتم… خدا میداند با چه مشقتی بزرگش کرده بودم… خیلی ناراحت بودم ولی تولد بچههای بعدی، آنقدر مسئولیتم را زیاد میکرد که وقتی برای عزاداری و غصه خوردن باقی نمیماند. باز سفر کردیم و اجبارا به پاکستان رفتیم. همسرم در آنجا سرباز بود و آشپزی هم میکرد و من با خیاطی، اموراتمان را میگذراندیم. باز هم جنگ و باز هم یادگاری… دست همسرم در جنگ تیر خورد و از کار افتاد! دوباره مجبور به سفر شدیم، اینبار به ایران، باز هم از سر اجبار…
وضع مالی بدی داشتیم. با وضعیتی که دست همسرم پیدا کرده بود خیلی از فرصتهای کاریش را از دست میداد تا اینکه بالاخره توانست نگهبان یک شرکت شود. حقوق اولش که آمد اوضاع کمی امیدوارکننده شد. کمی وسیله برای خانه خرید و یک جفت کتابی برای خودش، کتانیهایی که چند روز بعد باعث از دست دادن کارش و به زندان افتادنش شد. دوستش آنها را قرض گرفت و پوشید و با آنها از کارخانه دزدی کرد. همسرم برای گناه مرتکب نشده، متهم شد، به جرم دزدی به زندان افتاد و آنقدر کتک خورد که دیگر نمیتوانست حرکت کند. پلیس، حرف ما را باور نمیکرد و کاری هم از دستمان ساخته نبود. او به زندان افتاد و دوباره من ماندم و بچهها و غریبی و بیکسی در ایران. مدتی بعد، بازرسان، سارق اصلی را پیدا کردند و از همسرم رفع اتهام شد ولی او دیگر حاضر نشد در آن کارخانه کار کند و استعفا داد و باغبانی باغی را در همان اطراف برعهده گرفت.
زیر بار این همه فشار و تحقیر، بارها دلم میخواست به افغانستان برگردم، به کشورم ولی همسرم میگفت جنگ است و جای امنی برای زندگی وجود ندارد. میترسیدم که برگردم و دوباره، اتفاقی که برای همسر اولم افتاده بود تکرار شود. برای همین میپذیرفتم که در ایران بمانیم ومشکلات را تحمل کنیم. شبهای ایران بهتر از شبهای افغانستان نبود چون باز نه متکا داشتیم و نه پتو، زیر سرمان باز سفتی آجر و سختی زمین بود و سرما و بیسرپناهی و لرز… روزی ناامید و خسته با بچهها پشت در خانهای نشسته بودم و هوا هم خیلی سرد بود. خانمی آمد و برایمان مقداری لباس و پتو آورد و جایی در باغشان برای سکونت به ما داد. در این سرزمین غریب، انگار دنیا را به من داده بودند، بعد از مدتها دوباره شادی و امید را در وجودم حس کردم و دوباره حس زندگی در رگهایم جاری شد. ما باغبانی میکردیم و زندگی بهتر از قبل میگذشت.
بچهها بزرگ شده بودند، دیگر شکممان سیر بود ولی وقت مدرسه رفتنشان شده بود. دوباره فیلم یاد هندوستان کرد، یاد خواستههای دوران کودکی و نوجوانی خودم افتادم. دلم میخواست حداقل بچههایم بتوانند درس بخوانند ولی نمیشد. هر کار میکردیم نمیشد. خرج زندگی بالا بود، تعداد نفرات ما زیاد بود و دولت ایران هر ساله به ازای هر نفر از ما مبلغی میگرفت که اجازه ماندن در این کشور را به ما بدهد. در این شرایط، مدرسه هم برای ثبت نام هرکدام از بچهها، سالانه مبلغ بالایی را از اتباع خارجی طلب میکرد و تازه هزینه سرویس و کتاب و دفتر و… هم بود. نمیشد، هرچه کار میکردم جور در نمیآمد. انگار فرزندانم هم محکوم بودند که راه مرا در زندگی ادامه دهند، انگار قرار بود بدبختیهای من به آنها هم ارث برسد، انگار سرنوشت با این خواسته من سر لج افتاده بود و به هیچقیمتی نمیخواست که برآوردهشان کند. انگار بیسوادی باید در خانواده ما تکرار میشد… هیچکس نبود که صدای مرا بشنود.
روزی با خانمی آشنا شدم که انگار فرستاده شده بود تا آروزیم را برآورده کند، یک خانم معمولی از مردم ایران، یک معلم بازنشسته. او وقتی وضعیت بچهها را دید خودش هزینههای تحصیلشان را تقبل کرد وگفت که بچهها باید درس بخوانند. یکی از بچههایم از سن مدرسهاش گذشته بود ولی با پیگیریهای این خانم او هم توانست به مدرسه برود. همین خانم بود که بعدها وقتی بیمار بودم مرا در بیمارستان بستری کرد و هزینههای بالای عمل جراحیم را هم از طریق مردم خیر دیگری تامین کرد تا بتوانم برای سال تحویل، صحیح و سالم کنار خانوادهام باشم.
امروز ۲۰ سال از زمان آمدن من به ایران میگذرد، زمان جنگ و سفرهای پیاپی برای خانواده ما سپری شده است. من حالا ۸ فرزند دارم که بیشترشان مثل بقیه بچهها درس میخوانند و دوست دارند به دانشگاه بروند. دست همسرم هنوز بابت آسیبی که در جنگ دیده ناتوان است و من باید برای اداره خانوادهام به او کمک کنم. من امروز با تمام درسهایی که از زندگی گرفتهام تازه میفهمم که مستقل بودن به چه معناست و از اینکه همهمان در کنار هم هستیم خوشحالم. من امروز در ایرانم و بخشی از این مردمم و میدانم که مردم ایران، نسبت به همدیگر احساس مسئولیت میکنند و یکدیگر را تنها نمیگذارند. من امروز خدا را بیشتر از همیشه شکر میکنم.