زندگی در جامعه بدون اعتماد، هراس‌آور است، اگر که اصلا مقدور باشد. جامعه‌ای که مردمانش باور قلبی‌شان باشد جمله معروف هابز، آنجا که گفت: «انسان، گرگ انسان است.» شرایطی که در آن یا باید کمین بگیری که دریده نشوی و یا چنگال تیز کنی برای دریدن و این بیش از هر چیز، جنگ را تداعی می‌کند به عنوان یک موقعیت آنومیک، یک خطر همه‌جانبه هر لحظه که انواع کنوانسیون‌ها و ضوابط، حتی سعی بر کنترل آن نیز دارند، که زندگی در چنین بلبشویی، اگر به صورت موقت بتواند دوام بیاورد، قطعا شانسی برای همیشه ندارد.

روی یک فرد، تا چه حد می‌توان حساب کرد، چه میزان قابل تکیه کردن است و چه کاری را تا چه حد می‌توان به او سپرد؟ همه این تعابیر، معانی‌ای هستند که در لغت‌نامه‌های فارسی برای مدخل «اعتماد» آمده‌اند.

بی‌اعتمادی اما در حالت عادی، یک مرحله آستانه‌ای است که باید نهایتا از آن گذر کرد و انواع امتحان‌ها و آزمون‌ها برای آن در سطوح رسمی و غیررسمی طراحی شده است. در اسطوره‌شناسی اسلامی، حتی کل آفرینش، یک آزمون بزرگ است تا میزان لیاقت بنده‌ها که تعبیر دیگرش می‌تواند همان ظرفیتشان برای مورد اعتماد قرار گرفتن باشد، مشخص گردد. لیاقتشان در برعهده گرفتن همان چیزی که در ادبیات فارسی، استعاره «بار امانت» برای آن به کار رفته است. بی‌اعتمادی به این معنا، یک موقعیت منطقی و موقتی است که اتفاقا عقل سلیم نیز موید آنست.

بی‌اعتمادی اما در معنای دیگرش، یک احساس عمومی تعمیم‌یافته است، تیپی از عدم اطمینان همه برای تکیه دادن به همه. احساسی قوی، بی‌آنکه هیچ پشتوانه تجربی مشخصی در هر مورد خاص، از آن حمایت کند. تیپی از بی‌اعتمادی واگیردار که درست مثل یک بیماری اپیدمی، در جامعه ساری می‌شود و در ترکیب با تجربیات کوچک شخصی، چرخه‌هایی از تقویت را ایجاد می‌کند و به یک حالت ذهنی بیمارگون، دائمی و پیش‌رونده تبدیل می‌شود که هر رابطه‌ای با فرد جدیدی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. آنچه منظور این یادداشت از بی‌اعتمادی است، تعبیر دومی است که توضیح داده شد و در ادبیات علوم اجتماعی از آن تحت عنوان فرسایش سرمایه‌های اجتماعی یاد می‌شود.

اما بحث از اعتماد و بی‌اعتمادی در چه شرایطی دارد مطرح می‌شود؟ در شرایطی که دورکیم به ما می‌گوید نظم جدید جامعه، جای نظم پیشین را گرفته و نظام تقسیم کار مکانیک، جای خودش را به نظام تقسیم کار ارگانیک داده و به تبع آن، ما از همبستگی مکانیک به همبستگی ارگانیک گذار کرده‌ایم. موقعیت جدیدی که دیگر نه لزوما همانندی‌هایمان و باورمان به ارزش‌ها و اعتقادات مشترک، که نیاز به ما یکدیگر، نخ اتصالمان به هم است. اینکه در تقسیم کار جدید، هر کدام داریم بخشی از نیازهای دیگری را تامین می‌کنیم و متقابلا از کاری که او برای رفع نیازهای ما انجام می‌دهد بهره می‌بریم و در این چرخه، جدای از اینکه به لحاظ شخصیتی که هستیم و چگونه فکر می‌کنیم و جدای از ارزش و ماهیت کاری که می‌کنیم، همه به هم وابسته‌ایم و زندگی‌هایمان بیش از پیش در قالب یک چرخه اکوسیستم‌وار در هم گره خورده است. در چنین شرایطی ظاهرا بیش از همیشه نیازمند اعتماد متقابل هستیم چرا که زندگی‌مان را ناگزیر، بخش‌بخش کرده و تصدی هر کدام از این بخش‌ها را به دیگری‌ای سپرده‌ایم که بیش از همیشه برایمان ناشناس و غریبه است.

در چنین شرایطی ناگزیریم اعتماد داشته باشیم به چیزی که می‌خوریم، بی‌آنکه دقیقا و یقینا بدانیم، کی، کجا، توسط چه کسی، با چه موادی و به چه شیوه‌ای تهیه شده است. ما هر چه قدر هم وسواسی و دقیق، نهایتا باید آن را بخوریم صرف اینکه به ما گفته می‌شود مناسب خوردن است. جسم خود را در اختیار نظام پزشکی‌ای قرار می‌دهیم که نمی‌دانیم با آن ابزارها و تجهیزات پیشرفته‌اش درون ما چه می‌بیند، داروهایی که تجویز می‌کند چه عوارض منفی‌ای خاص ما می‌توانند داشته باشند و عملیاتی که روی جسم ما انجام می‌شود تا چه حد ضروری و از سر خیرخواهی است؟ پدال گاز وسیله نقلیه‌ای که سواریم و مرگ و زندگی‌مان در گرو آنست را فشار می‌دهیم، صرف اینکه استانداردهای مربوطه را دارد و ما باید به سیستم کنترل کیفی‌ای که باز نمی‌دانیم توسط چه کسانی، با چه میزانی از دقت و تعهد کاری، انجام شده اعتماد ‌کنیم. مثال‌هایی از این دست بسیار زیاد هستند ولی در همین حد کفایت می‌کند که ببینیم زندگی اجتماعی ما در جهان مدرن، در چه شبکه در هم تنیده‌ای از تقسیم کار، اسیر شده و چرا گفته می‌شود که بیش از همیشه نیازمند اعتماد به یکدیگر هستیم.

تناقض اینجاست؛ ما در شرایطی باید بیش از همیشه به هم اعتماد کنیم که شاید بیش از همیشه نیز در معرض خطر بی‌اعتمادی نسبت به هم هستیم. ما با حرکت از اجتماعات به تعبیر تونیس، گمن‌شافتی دیروز به جوامع گزل‌شافتی‌ای ورود پیدا کرده‌ایم که در آن، یکدیگر را نمی‌شناسیم و عمدتا راه‌های ساده‌ای نیز برای این کار در اختیار نداریم. ما با هم غریبه‌ایم، به تعبیر باومن «غریبه‌ها ابداعی مدرن نیستند ولی غریبه‌هایی که مدتی طولانی و حتی تا ابد غریبه می‌مانند ابداعی مدرنند!» ما غریبه‌هایی هستیم که در بهترین حالت فقط می‌توانیم نیت یکدیگر را حدس بزنیم ولی هرگز به اطمینان نمی‌رسیم. غریبه‌هایی که همواره در هر فرهنگی، قاعده منطقی، دوری و فاصله گرفتن از آن‌هاست چرا که بین غریبه و خطر، تیپی از همنشینی معنایی وجود دارد.

در چنین شرایطی، قوانین و حقوق چه کمکی می‌توانند به ما بکنند؟ به نظر برخی، پناه بردن به این حوزه و زیستن محتاطانه در سایه امنیت و حمایت آن، منطقی‌ترین راه است. افرادی از این تیپ تفکر، بسیار زیادند و خیلی راحت می‌توان در جامعه امروزی پیدایشان کرد. این‌ها کسانی هستند که مثلا در معامله، وسواس عجیبی در مستندسازی و مکتوب کردن همه چیز دارند و همچنین میل وافری به پیش‌بینی تمامی شرایط غیرمنتظره‌ای که ممکن است بتواند زمانی بازی را به ضرر آن‌ها بچرخاند. حاصل، طبیعتا تیپی از استرس و فشار روانی مداوم، اول از همه برای خودشان است که مبادا همه موارد قید نشده باشد یا مبادا خودشان ناخواسته از مفاد قرارداد، تخطی کنند؟ و در وهله دوم، تیپی از تخریب روابط انسانی است که حاصل نگاه توام با شک زننده‌ای به طرف مقابلشان است. چرا که ناچارا با خود این گفتگوی درونی را دارند که احتمالا این همان گرگی باشد که همیشه از او ترسانده شده‌ایم. طبیعتا انعطاف‌ناپذیری در روابط و تعاملات، حاصل ناگزیر چنین شرایطی است و نسبت به هر آنچه به زعم خودشان، مغایر با قرارداد، پیش آمده باشد شدیدا برخورد می‌کنند و نتیجه، تحمیل نوعی از فشار در رابطه و زیاد شدن هزینه‌های روانی و اجتماعی آنست. موجودی که هنوز بر سر جبر و اختیار او پس از هزاران سال بحث فلسفی، بحثِ باز هست، موجودی که در ساختار اجتماعی دومینوواری زندگی می‌کند که همه چیز از اختیار خودش خارج می‌شود (درست مثل صف‌های پرازدحام مترو، بی‌آنکه بخواهد، تحت فشار جمعیتی که معلوم نیست نقطه آنومیک آن کجاست، بخشی از نیرویی می‌شود که به جلو رانده شده و به نفرات جلوی خود فشار وارد می‌آورد) چنین موجودی چه‌طور می‌تواند همواره و در هر شرایطی، تن به ساختار صلب قوانینی بدهد که همه چیز را می‌خواهند تحت کنترل داشته باشند؟

حقوق، دانشی مفید و ابزاری لازم برای بشر بوده و هست ولی بحث اساسی آنست که آیا تاکید بر آن‌ و سخت‌گیری در کاربردش (حتی با فرض اینکه امکان‌پذیر باشد) راهگشاست و می‌تواند ما را از اعتماد به یکدیگر و از روابط انسانی و پویایی آن، بی‌نیاز کند؟ می‌تواند آیا جایگزین مناسبی برای احساس بی‌اعتمادی ما باشد؟ آیا اعتماد به واسطه‌ای به نام قانون می‌تواند خلا ناشی از بی‌اعتمادی ما نسبت به یکدیگر را پوشش دهد یا ما همچنان نیازمند اعتماد کردن و مورد اعتماد قرار گرفتن بی‌واسطه نیز هستیم؟ این را نه به عنوان یک نیاز اجتماعی که به عنوان یک نیاز روانی می‌توان مطرح کرد. اگر قانون، وسیله‌ایست که توسط ما وضع شده و بناست ما را به انسجام اجتماعی به عنوان یک هدف برساند، آیا تاکید صرف بر این وسیله، خود مصداق «مراسم‌گرایی»‌ای نمی‌شود که مرتون از آن صحبت می‌کند؟ شرایطی که وسیله در آن بر هدف، برتری پیدا می‌کند و خود، عدم انسجام را به عنوان نتیجه در پی دارد. آیا قوانین به تنهایی می‌توانند ذات متغیر، نسبی و پیچیده جهان اجتماعی را مدیریت کنند؟ آیا محدود کردن جهان اجتماعی به دنیای تصنعی و خشک قوانین، تیپی از ساده‌انگاری مسائل و نیز بی‌احترامی به مقام انسانیت نیست؟ شکل دیگری از آنچه مارکس، از خودبیگانگی نامید نیست؟ آیا ما اسیر ساخته دست خود نشده‌ایم و فراموش نکرده‌ایم که این «ما» بودیم که قانون را ساختیم و قانون قرار بود زندگی «ما» را بهتر کند؟

قطعا یادداشت حاضر، منکر نقش ضروری قوانین در انسجام سازمان اجتماعی جوامع پیچیده امروزی نیست، بلکه اعتراض به رویکردهایی است که در تبیین نقش قوانین، افراط می‌کنند. اعتراض به نگاه عمومیت‌یافته و رایجی است که طبیعت و سرشت بشری را به یکی از ساحت‌های ساخته دست آن یعنی حقوق، تقلیل می‌دهد. اعتماد کردن در شرایط فعلی جهان و نابه‌سامانی‌های امروز جامعه، کار بسیار دشواری است و حق می‌توان داد به همه افرادی که بی‌اعتمادی، بخشی از نگاه آن‌ها به کلیت هستی شده (و قطعا خود نگارنده نیز کاملا از این اتهام، مبری نیست) اما آن‌چه شاید وظیفه انسانی ماست، تلاش برای نپذیرفتن این شرایط است. کمک کردن به خودمان و دیگران که بتوانیم هنوز حس خوب اعتماد کردن و مورد اعتماد قرار گرفتن را به عنوان میراثی از گذشتگانمان حفظ کرده و مثل مشعل روشن المپیک، به نسل بعد منتقل کنیم. وظیفه ما شاید نپذیرفتن طعم ملس زندگی در به تعبیر وبر، قفس آهنین قوانین است و تلاش برای حفظ طعم مطبوع اعتماد که قطعا هنوز خاطره‌ای از آن را در گوشه‌ای از ذهنمان و هنوز در رفتار گذشتگانمان داریم.

اینکه چه‌طور می‌توان از این شرایط خارج شد و اعتماد کرد؟ شاید راه حل ساده‌ای نداشته باشد ولی بدون شک اعتماد کردن را تنها با اعتماد کردن می‌توان آموخت و این میسر نمی‌شود جز در تمرین‌های ساده روزانه. در تجربه ساده بازی کودکان در پارک و تلاش برای نترساندن آن‌ها از ارتباط با دیگران و حداقل از کودکان دیگر. در کمی منعطف بودن در روابط روزمره و تلاش برای به حساب آوردن مناسبات و روابط انسانی در کنار مستندات حقوقی‌ای که از قضا محکم هم تنظیم شده‌اند… در پرسیدن زمزمه‌وار از خود، در اوج زمانی که وسوسه بی‌اعتمادی داریم: «ایا واقعا نمی‌شود هیچ سطحی از اعتماد را آزمود؟» و نگاه کردن به این موضوع به عنوان وظیفه‌ای انسانی و اجتماعی. مصلحت جمعی، درازمدت و پایدار همه ما در انست که گذشته از مدیریت مراودات موردی و شخصی‌ای که با هم داریم و عموما قرار است صرفا با واسطه قانون کنترل شود، بیاموزیم که به هم اعتماد کنیم. تلاشی که روان‌شناسان هم سعی دارند از خلال گفتمان مثبت‌اندیشی، تروجیش داده و ما را به آن دعوت کنند…