امسال هم گذشت. تو هم بگذر از تمام روزها و سالهای تلخی که با هم داشتیم. سالهای اختلاف نظرهای مداوم، سالهای سوهان زدن به روح هم و سالهایی که هر کدام سعی میکردیم نقاط تمایز خود را با دیگری برجسته کنیم. من اگر از کسی میشنیدم که شکل تو هستم، تمام تلاشم را میکردم که بفهمم چرا چنین قضاوتی کرده و بعد، هر آن چه در توانم بود را به کار میبستم تا این شباهت از بین برود. انگار قرار نبود من و تو، استمرار بیولوژیکی و فرهنگی هم باشیم.
از وقتی که به یاد دارم سراپا «نقد» بودم از تو؛ تویی که «سخت» بودی، سخت میگرفتی، سخت میدیدی، سخت میبخشیدی و من ناتوانتر از آن بودم که این همه «سختی» را تاب بیاورم، قدر بدانم و حتی بفهمم که در تمام آن روزها تو، هم سخت در حال مبارزه با ساختارهایی بودی که میخواستند «من» را مثل «تو» کنند و هم سخت در کشاکش درونِ آشفته و سنگین خودت…
هر آدم، گذشتهای دارد که درون اوست و من میدانستم گذشته شادی نداشتهای و ناچاری آن را همیشه درون خودت حمل کنی. یک اشتباه باعث شد که گلولهای سرگردان، در آن روزهای شلوغی، راهش را گم کند و نشانه بگیرد قلب مردی را که گرمای خانوادهای بود و با دوچرخهای قدیمی داشت از مغازه خیاطیاش به خانه برمیگشت برای نهار؛ و صدای چرخ دوچرخه روی سنگهای کف کوچه، آهنگ دلنشین تمام کودکیهایت بود که آن روز با آن گلوله برای همیشه ساکت شد و حالا هر بار که دوچرخهای میبینی که روی سنگ، بالا و پایین میپرد پرت میشوی به عمق 13-12 سالگیت و آخرین اجرای آن سمفونیِ ساده، روزمره و در عین حال دوستداشتنیِ «انتظار»، پشتِ در خانه…
گذشته سختی داشتی اما من همیشه بیش از تو، به سختی زن جوانی میاندیشیدم که تو دختر بزرگش بودی و او بود و یک پنج ماهه و پنج قد و نیم قد دیگر و یک چرخ خیاطی و یک ماشین بافندگی که با آن بیزبانیشان، دیگر به ستوه امده بودند از فرط استثمارِ صاحب؛ مبحث حقوقِ اشیاء! من 13-12 سالم بود که او مُرد و جایگاه اسطورهآمیزش در ذهنم رفت که جاودانه شود. اویی که سمبل شده بود برای یک فامیل، در مدیریت و تعهد و روی پای خود ایستادنی که گاه شاید از نظر برخی به غرور، پهلو میزد: «حالا چه اشکالی داشت که از دیگران کمک میگرفت؟ چه اصراری بود که خودش را آن چنان درب و داغان کند؟» ولی ضمنا تحسین عمومی و جایگاه شبهاسطورهایش را از همینجا داشت و تناقض دقیقا این بود: «واقعا مَرد بود. یک تنه پشت شش تا بچه ایستاد!» او پنج دهه بیشتر زندگی نکرد که البته اگر روزهای بیماری و بستری بودن و در کما بودنش را از آن کم کنی نمیدانم سن مفیدش چهقدر میشود…
از همان روزهای کودکی فکر میکردم حتما روزی در آیندهای دور، درباره این زن خواهم نوشت و با افتخار خواهم گفت: «او مادربزرگ من است.» پندارهای که خود تو هم مشوقش بودی و رسالتت انگار همیشه «گرامیداشت او» خصوصا در ذهن فرزندانت بود. او «سختکوش» بود و تو «سختگیر». همین تکواژ ساده، چه دنیایی از تفاوت را ایجاد میکرد در ذهن دخترکت تا سالها. قطعا فکرش را نمیکرد که اگر روزی از «آدمهای معنابخش به زندگیش» سوال شود بیتاب نوشتن از «تو» و برای تو باشد، حالی که در این دقایق دارد…
کمتر از سختیهایت میگفتی و حتی اگر کس دیگری میخواست با اشاره و کنایه، مطرحشان کند انکاری بزرگ میشدی. شاید چون تو هم درگیر تیپی از احساس تناقضآمیز نسبت به مادرت بودی. سختکوشیاش را عمیقا میستودی و سختگیریاش از عمق جان، آزارت میداد. در تمام روزهایی که با او سپری کردی، تمام روزهای پرستاری پای بسترش و تمام این سالهای پس از فوتش این جدالهای درونی را به تنهایی تاب آوردی و تازه امسال بود که یک اتفاق، تو را به لرزه درآورد و آن چه درون داشتی را فوران کردی.
زبان گشودی و از تبعیضهای شدیدی گفتی که به واسطه جنسیتت همواره نسبت به تو اعمال میشد و تنبیهها و تحقیرها و تهدیدها. از تاثیر تفکر پیشااثباتیای که فشارهای زندگی خانواده را بعد از به دنیا امدنت به پاقدم تو نسبت میداد و بدقدمی بر پیشانیات حک شده بود. از مقایسههایی که با دیگر خواهر و برادرهایت از نظر چهرهای و جثهای میشدی و این احساس سربار بودن و تردیدِ همیشگیت که «نکند واقعا فرزند این خانواده نباشم؟» از کودکیِ نداشتهات و فشار این تذکر دائمی که «دیگر بزرگ شدهای» حتی در طول دوران کودکی. از این که وقتی مادرت ناخواسته در سن 30 سالگی، «مَرد» شد این تو بودی که در اوایل نوجوانی، نقش «زن» خانه بر دوشت افتاد. این که علیرغم هوش و پشتکار فوقالعادهات، همیشه احساس «خِنگی» در مدرسه داشتی چون نه تنها کوچکترین حمایتی در زمینه تحصیلی برایت مهیا نبود، بلکه دختر بزرگِ خانهای با آن ویژگیها بودی؛ و از هزار و یک مولفه دیگری که هر کدام، روایت تاریخی است دراز…
تو تمام اینها را تحمل کردی و تمام سختگیریهای مادرت را که او نیز با سختکوشی، ساختارهای جامعه و فرهنگش را به جنگ طلبیده بود. او میخواست یک تنه، کاری را انجام دهد که به واسطه قالبهای جنسیتیش، کار او نبود. او داشت با همه چیز و همه کس میجنگید تا طور دیگری زندگی کرده و فرزندانش را خودش، آن طور که میخواست بزرگ کند و طبیعتا جنگ در یک جبهه، انسان دستِ تنها را از جبهههای دیگر وامیدارد. درگیریهای بیرونی، فرصت رسیدگی به مناقشات درونی را نمیدهد و «سرکوب» ظاهرا ناگزیر میشود همواره…
من امروز وقتی قرار است ادای دِین کنم به یکی از کسانی که معنا دادهاند به زندگیم، این یادداشت را پیش از هر کسی، از تو مینویسم که در عین معمولی بودن و معمولی زندگی کردن، برایم نماد مبارزه و سختکوشی برای تغییری؛ تغییری که میخواستی از خانه خودمان شروع شود و عهدت با خودت این بود که «زندگی دخترم مثل خودم نباشد.» برای همین همیشه از همان کودکی، سبد اسباببازیهای من و برادرم دقیقا شکل هم بود چون تو همیشه دو تا عروسک، دو تا ماشین، دو تا بازی فکری، دو تا لاک، دو تا کوبلن، دو تا جعبه ابزار، دو تا از یک کتاب و خلاصه از هر چیزی دو تا میخریدی!
تغییر قرار بود از خانه خود ما شروع شود و تو به جای بدقدمی و شومی، همیشه به ما میگفتی که معنای زندگیت هستیم (چیزی که هنوز هم با افتخار میگویی) و تاکید میکردی که «من به شما ایمان دارم!»
تغییر قرار بود از خانه خود ما شروع شود و این ما نبودیم که بزرگ میشدیم، تو بودی که بچه میشدی و پا به پای ما در مجمع آشپزخانه که پر از برف شده و در فضای حمام قرار گرفته بود «برفبازی» میکردی!
ما خواهر و برادرهای واقعی بودیم و برای همین همیشه در هر برههای از ما عکسهای «دو نفره» میگرفتی و درباره شباهتهای جسمی و رفتاریمان با هم صحبت میکردی، کاری که هنوز هم میکنی…
تغییر قرار بود از خانه خود ما شروع شود و برای همین هیچوقت از ما نمرهمان را نپرسیدی و عکسالعملت در برابر نمره «خوب» و «بد»مان همیشه یکسان بود با این که خودت معلم بودی و در درسها کمکمان میکردی. تغییر قرار بود از خانه خود ما شروع شود و برای همین، انداختن رختخوابها تا پیش از ازدواج هر دویمان کار وحید بود و جمع کردنشان با منیژه، انداختن سفره با منیژه بود و جمع کردنشان با وحید و…
تو به سهم خودت جهان را تغییر دادی و برای دخترت، فرصت دیگرگون زیستن را ایجاد کردی؛ دقیقا همان کاری که مادرت به سهم خودش قصد انجامش را داشت، حال با عملیات انتحاریای که شیوه کار او و یا شاید هم جبر شرایطش بود. شک ندارم که تغییرِ ماندگارِ فرهنگی، همواره بر همین منوال بوده و از چنین کانالی صورت میگرفته است.
حال، تلخیهایی که دیدهایم و داریم را یا باید به شیوهای بیولوژیک، بگذاریم به حساب میراثی از گذشتگانمان و یا کمی فلسفیتر، به حساب ذاتِ زندگیای که از اول هم قرار نبوده قرین خوشی و راحتی باشد؛ به واسطه موقعیت انسانیمان در «هبوط»!
سالی که گذشت مثل همه سالهایی که گذشت و همه سالهایی که خواهند گذشت برای من مملو از اتفاقات تلخِ به یادماندنی بود و بازههایی داشت که روزها را مثل زندانیها خط میزدم روی دیوار؛ ولی تمام این تلخیها در بستر یک شادیِ واقعیِ تکرارنشدنیِ ناب اتفاق میافتادند: لذت داشتن آدمهایی که به زندگیم معنا میدادند و من را معنای زندگی خودشان میدانستند. بدون اغراق، خانواده «انسانشناسی و فرهنگ» نیز بخشی از همین سیستم معنایی است؛ سیستمی که تعادلِ ترازوی زندگی را همواره به نفع زنده بودن حفظ کرده است.
بهار 1393 بر همه شما عزیزان مبارک.