رسم است در تقویمها، برخی روزها با نام برخی «افراد» یا برخی «مفاهیم» یا برخی «رویدادها» گره میخورند و این، تیپی از جلب توجه نسبت به آنها و تذکر در مورد فراموش نشدشان است. ثبت در تقویم رسمی، اتفاق مهمی است که اغلب، گروههای مختلف برای رسیدن به آن، تلاش میکنند و وقتی اتفاق افتاد به مثابه یک موفقیت بزرگ تلقی میشود و برای ابراز شادی در آن خصوص، کسی نیازی احساس نمیکند که از خود یا دیگری بپرسد حالا با این ماجرا، چه تغییر
عملیای در عالم واقع رخ میدهد؟ نمونه بارز این مسئله، تصویب روزی در تقویم شمسی برای مردمشناسی بود که همین چند ماه پیش صورت گرفت و موجی از رضایت را در بین دوستان ایجاد کرد. این «روزها» اما حداقل میتوانند بهانهای باشند که کمی درباره آن رویداد، فراتر از روزمرگیها یا بحثهای زیبای مجلسی، بیندیشیم و یا شاید حتی «درددل» کنیم که بیشتر، تیپی از بیان توصیفی و حسی است. این، یک کارکرد حداقلی برای این روزها میتواند باشد.
امروز با اساماسی که خبر از برگزاری یک مراسم رسمی تقدیر از پژوهشگران میداد به یاد آوردیم که 25 آذر ماه در تقویم رسمی شمسی ما، «روز پژوهش» است؛ روز تجلیل از شهید تندگویان. مثل اغلب مناسبتهای تقویمی دیگر، اگر همین اساماسها هم نباشند روزها با نامهایی که بر پیشانیشان حک شده میآیند و میروند و برای ما هیچ معنایی، جز همان معناهای شخصی و نیمهشخصی خودمان ندارند، معناهایی که در گوشهای از ذهنمان یا با علامتی دستی در تقویم رومیزیمان مشخصشان کردهایم: «تولد بابا»، «سالگرد ازدواج داداش» و… همین به یاد نسپردنها و یادداشت نکردنها به خوبی گویای آن هستند که مناسبتهای روزها تا چه حد با ما و زندگیمان غریبهاند و تا چه حد، تصعنی بر پیشانی تقویم دوخته شدهاند. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل…
اساماس روز پژوهش، چیزی جز یک دعوتنامه معمولی نبود، همانها که متن امسالش با متن سال قبل و حتی سالهای قبلتر تفاوتی نمیکند. این اساماس وقتی رسید که تازه اساماس ما از گوشی به مقصد یکی از ادارات ارسال شده بود، ادارهای که «کارفرمای» یکی از همین «پروژههای پژوهشی» است. آنجا بود که احساس کردیم ظاهرا این روز و این رویداد باید ربطی هم به ما داشته باشد، مایی که در تمام 7 سال زندگی مشترک، به همین کار مشغول بوده و از همین راه ارتزاق کردهایم. با اینحال هرگاه در جایی پرسش میشد که شغل شما چیست؟ انگار با یکی از سختترین پرسشهای فلسفی تاریخ مواجه میشدیم. ما بیکار بودیم؟ ما واژه نداشتیم برای کاری که انجامش میدادیم؟ یا شاید هم جامعه، این کار ما و واژهمان را به رسمیت نمیشناخت؟ چرا از گفتن «پژوهشگر» یا نوشتن آن در برگههای مشخصات، هراس داشتهایم؟ یادمان میآید چند سال پیش که یک آمارگیر به در منزل یکی از والدیمان مراجعه کرده و مشخصات اعضای خانواده را خواسته بود، در مقابل پرسش از کار ما، با مکث پدر و سپس این کلمه مواجه شده بود: «بیکار»! همین اتفاق ساده، باعث بحثی طولانی در بین ما و خانواده شد که آیا واقعا درکشان از ما و کارمان اینست؟ آیا واقعا ما آنطور که آنها تصور میکنند «بیکار» هستیم؟ وقتی آنها را مقابل ذهنشان قرار دادیم و این شیوه داوری را به چالش کشیدیم، مدتی ساکت شدند و فکر کردند. ما بیکار نبودیم، از قضا خیلی مواقع هم میدیدند که از زور کار و فشار تحویل پروژه، حتی روزمرگیهای عادیمان به هم میریخت. با اینحال برای توصیف ما واژه نداشتند یا شاید مفهومی که از کار در ذهن پدر بازنشسته ما بود زمین تا آسمان با آنچه ما بودیم و تجربهاش میکردیم تفاوت داشت. او بعد از مدتی تفکر گفت: «آخر شما حقوق ثابت که نمیگیرید… برای جای مشخصی هم که کار نمیکنید… بیمه هم که ندارید… صنف خاصی هم نیست که منتسب به آن باشید، مثلا مثل ما که کارمند بانکیم و خودمان را بانکی میدانیم و این یعنی کلی قصه… پولی هم که به آن صورت درنمیآورید… » مادر، وسط استدلالش دوید، یا از آن جهت که ما دلگیر نشویم یا شاید هم واقعا میخواست کمکش کند در شیوه استدلال: «ولی عزیزم، بچههای ما یک درسی خواندهاند که در همان حوزه دارند کار میکنند. کارفرما دارند، قرارداد دارند، کم یا زیاد، زندگیشان دارد با همین کار میچرخد. اغلب هم سرشان شدیدا شلوغ است. اگر کار نمیکنند، پس تو به این چیزهایی که گفتم چه میگویی؟ بچههای ما کار میکنند ولی کارشان با آن چیزی که از کار در ذهن من و شما هست تفاوت دارد.» پدر انگار که نسبتا قانع شده باشد سری تکان داد که گویی استدلال را پذیرفته ولی بلافاصله گفت: «خوب خیلیها از من میپرسند بچههای شما چه کاره هستند و من میگویم فعلا دانشجویند و میخوانند و مینویسند. همه منتظرند تا دانشجویی شما تمام شود و ببینند چه کاره خواهید شد درنهایت. من به دیگران چه باید بگویم یا اگر دوباره شخصی آمد و پرسید؟» ما نگاهی به هم کردیم و با هم گفتیم: «پژوهشگر، محقق، چه میدانیم یک چیزی از همین جنس بگویید.» احتمالا آنها آن روز آنها درست متوجه نشدند که همین دو کلمه یعنی چه؟ چرا که وقتی در مقابل پرسشهای بیشتر فامیل و آشنا قرار میگرفتند چنتهشان خالی بود از توضیحات اضافی. شاید این روزها ترجیح بدهند برای هر کسی بعد از گفتن واژه پژوهشگر، یکی دو جمله توضیح اضافه هم در حد درک خودشان از کار ما بدهند و شاید هم گاهی احساس کنند بهتر است با عبارات کلی و مبهمی بحث را به مسیر دیگری منحرف کنند، عباراتی مثل اینکه: «چه میدانم والا، گفتند ولی ما که خوب متوجه نشدیم…»
مفهوم «خود آینهسان» را اگر قرض بگیریم شاید بتوانیم موقعیت امروزمان را درک کنیم و اینکه چرا درباره خودمان و کاری که از قضا دوستش داریم اینقدر همیشه مردد و دلچرکین هستیم؟ جامعه ما را به رسمیت نمیشناسد، حتی در حداقلها که واژهای ساده است و قشر ما را خطاب قرار میدهد: «پژوهشگر»! اگر قبول کنیم که «زبان، ظرف تفکر است» و «زبان، خانه وجود است» جامعه در محاورات خودش برای ما و کارمان واژهای تعریف شده ندارد و چون ندارد، ما را نمیبینید و چون نمیبیند از حمایتهای خود برخودارمان نمیکند. منظور از حمایت، چیست؟ آنست که جایی ما را ثبت نمیکند که در حوزه خودمان به رسمیت شناخته شویم و بگوییم که هستیم و آمادهایم و اعلام آمادگی میکنیم برای فعالیت در یک حوزه. جایی ما را بیمه نمیکند. بانک وقتی درخواست دستهچک میدهیم کارمان را در مقولات از پیش تعریفشده خودش ندارد. به راحتی میگوید: « من که نمیدانم شما چه کاره هستید بالاخره ولی شما اینرا بدانید که در قوانین ما نوشته شده یا جواز کسب یا فیش حقوقی!» ما ضامن کسی نمیتوانیم بشویم. ما نه موقعیت پستی داریم نه والایی، چون کلا محسوب نمیشویم.
فرآیند کارمان هم همینطور است. پروژهها با چه فرآیندی میآیند، تقسیم میشوند و پژوهشگران، شانس خود را برای تصاحب آنها امتحان میکنند؟ آیا مناقصه داریم؟ آگهی رسمی میشود؟ زمانش کی است؟ چه نهادهایی سفارش پژوهش میدهند؟ چه فرآیندی برای گرفتن پروژه نیاز است؟ (جالب است بدانید سالهای اول کارمان خوشباورانه احساس میکردیم باید به نهادهای مختلف سر بزنیم، رزومه بدهیم، اولویتهای پژوهشیشان را بگیریم، پروپوزال بنویسیم و پیگیری کنیم. بماند که چند ده ساعت عمر بیزبان ما در این راه تلف شد و حتی یک پروژه بسیار کوچک هم از بطن این فرآیند، درنیامد! هر کس از دور حتی آشناییای با وادی پژوهش داشته باشد میداند که پژوهش تنها در یک کلمه خلاصه میشود: رابطه!)
در طول اجرای پروژه هم کسی یا نهادی یا فرآیندی از ما حمایت نمیکند. توی پژوهشگر موظفی که کارت را طبق جدول زمانبندی بدهی و قراردادی را امضاء میکنی که یکی از مفاد آن، اغلب مربوط به جریمه تاخیر در تحویل گزارشهاست ولی کارفرما میتواند به راحتی تا ماهها پس از تحویل و تایید گزارش نهایی، ریالی پرداختی نداشته باشد و هیچ جریمه دیرکردی هم ندهد. این درحالیست که پژوهشگر مثل هر شهروند دیگری در همین شهر زندگی میکند، شهری که با ریتم منظم اغلب ماهیانه، صورتحساب برایت میفرستد و با فرمول مشخصی جریمه دیرکرد کسر میکند. در این فرآیند، گاه غیبت یک کارمند، فراموش کردنش یا حتی قصورش در کار میتواند کار تایید یا پرداخت را به طرزی مضحک، تا ماهها به تعویق بیندازد و بخش جالب قضیه، انگارهای فرهنگی است که وقتی تو، به عنوان پژوهشگر، به عنوان یک فرد «فرهیخته» و «فرهنگی» طلب حقالزحمهات را میکنی بر طبق همان قانون خود اینهسان، چنان برخوردی میبینی که انگار داری آن «فرهیختگی» دروغینِ کاذب را به حراج میگذاری. انگار مطالبه پول، کار کارگران و کارمندان و کاسبکاران است و فرد پژوهشگر، فرد فرهنگی، فرد فرهیخته، از جنس دیگری است، از جهان دیگری است و او را با مادیات دونمایه چه کار؟!آنچه گفته شد همه مربوط به بخشهای رسمی و قانونی و گفتنی بود و ناگفتنیها بماند که خود داستان مفصلی است که یادداشت دیگری با عنوان فساد در فرآیند پژوهش را میطلبد و با مستنداتی بیشتر و قابل بررسیتر.
روز پژوهش به شب میرسد و اساماس آقای کارفرما از صبح تا همین حالا بیپاسخ میماند، اساماسی که برخلاف سایر اساماسهای محترم این مدت اخیر، پاسخی نمیگیرد چون از موضوعات نامحترمانهای سوال میکرده که در شان افراد «فرهیخته» نیست. تو میمانی و اساماسی که جوابی نه حالا، در اکثریت قریب به اتفاق موارد مشابه، پاسخی نمیگیرد و کاری که موعد تحویل نهاییاش نزدیک است و اگر نرسد مشمول جریمه تاخیر خواهد شد. روزت مبارک پژوهشگر!
تبریک ویژه به پژوهشگر نازنینی که هشتمین دهه زندگیاش را میگذراند و همین چند شب پیش، نصیحتمان میکرد که باید به فکر زندگی هم بود. پژوهش، کار نمیشود…