اینکه از شهر زادگاه والدینت عکس فتوژنیک نداشته باشی عیب نیست. در عوض، همه خوراکیهای خوشمزهاش را میشناسی!

و حتی میدانی از کجا میتوان خوشمزهترین کلوچه خانگی را گرفت

یا برگ زردآلوی آفتابی ترشمزه داگلشیر را. خیلی از مغازهداران، دوستان دوران کودکی پدر و مادرت هستند. گرچه والدینت، از دهه 40 بار سفر بستهاند و رفتهاند ولی فکرش را بکن، هر سال، بیبروبرگرد هر سال، برگشتهاند و خریدهای سالیانهشان را از آنجا انجام دادهاند. همین است که تو هنوز طعمهای این شهر را میشناسی.

با اینکه آنجا به دنیا نیامدهای و بزرگ نشدهای، با اینکه یک گویشور خاموش زبان مادریت هستی ولی هنوز کماکان فضاها و کوچه پسکوچهها و آدمهای قدیمش را میشناسی، مرده و زنده. مردههایت در این شهر هستند، جدت از هر دو طرف. آرامگاه خانوادگی دارید، درست کنار مسجد جامع، اول بازار.


ولی ارتباط تو و این شهر و آدمهایش عوض شده است. شاید بروی و از مغازه پالانفروشی، چند خورجین رنگیرنگی بخری، ولی قطعا خواب دیگری برایش دیدهای. بناست روکش صندلیت شود یا جایی برای مجلهها و کتابها.

مگر تعلق، چیزی غیر از اینهاست؟ همین حس آشنایی که نسبت به طعمها و فضاها و صداها و لهجهها داری؟


وقتی پایت را داخل بنای قرن هفتمی حبقوق نبی، نگهبان معبد اورشلیم میگذاری، بُختالنصر و بابل و کوروش و 700 پیش از میلاد، با تو و آن لحظهات عجین میشوند، انگار تاریخ و جغرافی به هم میرسند، و صدای مادرت در گوشت میپیچد که از کودکیهایش میگوید و خاطراتی از همزیستی یهودی و مسلمان در این شهر.



پلههای آرامگاه رضیالدین آرتیمانی را بالا میروی، زیرلب بندهایی از ساقینامه را زمزمه میکنی: «الهی به مستان میخانهات/ به عقلآفرینان دیوانهات…» و ته دلت با غرور میگویی اینجا شهر مادری من است.

شهری که باصفاترین خانهاش را از دست داده است، همین اواخر، و پس از فوت آخرین بازماندگان؛ همان خانه ویلایی نقلی با حیاط کوچکی که درخت انجیر پیر توی باغچهاش همه کودکیهای تو را دیده بود.


وقتی به جایی تعلق داری، فضاها میمانند و حتی وقتی آدمهای قدیمش میروند، در ذهن تو با آدمهای جدید، همچنان محکم به حیاتشان ادامه میدهند. درست مثل شهر مادری من که حالا مدتهاست با یک دوست جوان شوخطبع و خوشذوق، در یکی از دامنههای الوند گره خورده است، کسی که بهانه آشناییمان خرید عسل بود ولی امروز یک دوست بیست ساله بامرام است.
